روزها،بی رحمانه میگذشتن و تنها خاطراتی رو از خودشون باقی میذاشتن که شاید خوشایند بنظر میرسید.
خاطراتی که شامل لبخند های پر رنگ و بزرگ و چشم هایی که امید و شور و شوق داخل اونها خاموش نشدنی بنظر میومد.زندگی همین بود؛
میتونست پر از لبخند های پر رنگ باشه درحالی که بعدها انتقام وجود همون لبخند هارو ازت میگیره و جوری به حالت میخنده که فراموش میکنی اصلا قبل از اون چه زندگی ای داشتی.بکهیونی که الان جلوی پدر و مادرش ایستاده و سعی میکرد توی یقه اش قایم بشه،احساس میکرد توی قسمت سختی از زندگیش قرار داره و حتی نمیدونست این حس لعنت شده که اون رو برای رفتن به اون مهمونی ترغیب میکرد چه کوفتی بود.
حس میکرد بعد ها با نرفتنش به اون مهمونی،قراره که غم و حسرت شدیدی رو با خودش حمل کنه و شاید بخاطر همین بود که به خودش قول داده بود هرجور که شده جلوی پدرش بایسته.
اون برای اولین بار میخواست خونه رو به تنهایی ترک کنه و به یه مهمونی ساده ی دوستانه بره..
پدر و مادرش یا زیادی نگران بکهیون بودن یا زیادی اون رو بچه حساب میکردن.اخم های واضح صورتشون نمیتونست بیانگر چیز جالبی باشه.
:من نمیتونم بزارم به این مهمونی بری !
+:فقط کافیه یه دلیل منطقی براش بیاری بابا !
قول میدم به حرفت گوش کنم و حتی دیگه هیچ پیشنهادی براش مطرح نکنم..بکهیون درحالی که مظلومیت توی چشم هاش،برخلاف جدیت داخل صداش بود گفت و با دیدن حالت پدرش که انگار یه شیر زخمی باشه و بخواد که بکهیون رو گاز بگیره بهش خیره شد.
هرچند اون بین مادرش بیشترین مهربونیت خودش رو به کار گرفته و با لحن آرومی چیزی رو زیر گوش پدرش زمزمه میکرد و هر از چند گاهی سعی میکرد با وارد کردن چیز خوراکی ای داخل دهن پدرش،اون رو ساکت بکنه.
مادرش میخواست که بک کمی از حالتی که خوشحالی از چهره اش پریده بود و لبخند هاش کمیاب شده بودن بیرون بیاد و دست از تظاهر کردن هاش برای خوشحالی برداره.
مادرش شاید اهمیت چندانی به بزرگ شدنش نمیداد و بکهیون سر خود داشت بزرگ میشد و کم کم به مراحل آخر سالهای تحصیلیش میرسید،اما واقعا مهربون و از خودگذشته بود.:من واقعا علاقه ای به فرستادن تو توی همچین جمع هایی که معلوم نیست قراره چه چیز هایی خورده بشه یا چه کار هایی انجام بشه ندارم !
+:ما فقط باهم دوستیم بابا..
هیچکس قرار نیست کار خلافی انجام بده چون مادر کیم مری هم داخل خونه میزبانه و ما فقط قراره مثل چند تا دوست دور هم جمع بشیم..
تو که نمیخوای دوست های جدیدم رو از دست بدم بابا؟...بکهیون جمله ی آخرش رو،درحالی که مظلومیت توی صداش بیش از اندازه بنظر میرسید و بغض کوچیکش لحظه به لحظه درحال بزرگتر شدن بود،گفت و مادرش هم که انگار متوجه ی حال بد شده ی بک شده باشه،نفس عمیقی کشید.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...