:بکهیونی..
بکهیونی؟
بیا باهمدیگه بریم کلیسا..شنیدن صدای با محبت کیونگسو و طوری که مشغول نوازش بازوها و کمر بکهیون شده بود،باعث شد بک لبخند ریز و خسته ای بزنه و درحالی که از دیدن ساعت پنج صبح انرژی خاصی درونش قوطه ور شده بود،به آرومی از جاش بلند شد و توجه خاصی به پتویی که خیلی مرتب روش کشیده شده بود نکرد.
هرچند قبل از خارج شدنشون از خوابگاه ،نگاه کوتاهی به جای خالی چانیول و بعضی دیگه از بچه ها که احتمالا زودتر از بقیه همسفرهاشون به طرف غذاخوری رفته بودن انداخت و با مرتب کردن پتوی ضخیمش که کل شب اون رو به آرامش خوبی دعوت کرده بود،به همراه کیونگسو از خوابگاه خارج شد.
درسته که بک مثل خانواده و البته اطرافیانش خیلی آدم مذهبی و پر از اعتقادی نبود،اما یک جورایی باور داشت شنیدن صدای سرود کلیسا و اون حال و هوای داخل کلیسا برای آروم کردن روحش کافی بنظر میرسه و شاید بخاطر همین بود که شب قبل از کیونگسو درخواست کرده بود که اون رو هم برای رفتن به کلیسا بیدار بکنه..
بک برای آروم شدن روح بیقرارش هرکاری انجام میداد و جمع شدنش توی یکی از صندلی های کلیسا و گوش دادن به صداهای آرومی که حالا توی سراسر اون مکان میپیچید،باعث شد پسر کوچیکتر انگار که یه شونه ی بزرگی برای اشک ریختن گیر آورده باشه،با تموم مظلومیت و شکستگی قلبش شروع به اشک ریختن بکنه و توجهی به کیونگسویی که بخاطر درخواستش کمی دورتر از بک نشسته بود نداشته باشه..
طوری که بک توی گوشه ترین نقطه ی کلیسا که کسی احتمالا صداش رو نمیشنید نشسته و با گرفتن شال گردنی سیاه رنگش جلوی صورتش مانع دیدن اشک های ریخته شده اش برای بقیه میشد،صحنه ی غمگینی بود..
شونه های بک به قدری مشغول لرزیدن بودن که بک حتی به یاد نمیآورد دقیقا چه زمانی با این حجم از غم اشک ریخته و دقیقا چه زمانی انقدر غم دیده و ناراحت بوده..
عشق با آدم ها چیکار میکرد؟از دست دادن کسی که برای زندگی بکهیون،ارزشی بیش از اکسیژن توی هوا داشت و تمومی حالات و رفتار هاش برای پسر کوچیکتر زیادی دوست داشتنی بنظر میرسیدن، به مقدار قابل توجهی سنگین بود و ما چطور میتونستیم بکهیونِ طرد شده ی داستان رو درک کنیم وقتی که توی تمومی مراحل زندگیش فراموش شده بود؟
چه وقتی که مادرش فراموش کرده بود بچه ی هفت ساله اش رو به مدرسه فرستاده و لازمه که به دنبالش بره؛
چه زمانی که دوست های خودش رو بخاطر عجیب غریب بودن رفتارهای افسرده گونه اش از دست داد؛
چه زمانی که بخاطر صداش مورد تمسخر بقیه قرار میگرفت و چه زمانی که بخاطر مروارید های حلقه زده ی داخل چشم هاش حرف های بقیه رو تحمل میکرد.
بکهیونِ کوچولو ،عاشق سوال کردن از بقیه و حرف زدن و نشون دادن روی پایه اش به بقیه بود؛
بکهیونِ کوچولو عاشق بازی کردن با بچه های دیگه و عادی بودن مثل اونها بود؛
بکهیونِ کوچولو عاشق این بود که احساس کنه کسی دوستش داره و برای خودش و حرف زدن هاش ارزش قائله..
اما چی میتونست بگه؟
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...