Part:41🍪🧸

123 38 18
                                    

صداهای توی مغزش که برای دقایقی ازش جدا شده بودن و فقط نوشته های زیبای چانیول جاشون رو توی مغز و قلبش پر کرده بودن،به یک باره به سلول های بیچاره ی بکهیون هجوم آوردن و پسر کوچیکتر حتی دقیقا نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده و دقیقا باید کدوم یک از افکارش رو قبول کنه.

اینکه دختری که از همون اول حس خوبی بهش نداشت و حتی بخاطر اینکه چندین بار بخاطر یک سری کارها توی اکانت چانیول رفته بود و پیام های زیاد اون دختر به پسر بزرگتر رو دیده بود و حتی متاسفانه چند بار با اون دختر دعوای لفظی داشتن،مانع از این میشد که نزدیکی بیش از حد اون دختر به چانیول توی مغزش چیزی باشه که قبول شده باشه...

اون دختر با باسن و سینه ی بیش از حد گنده و توی چشمش و جوری که با سری بالا گرفته شده حرکت میکرد و بنظر بقیه رو درست از زیر گردنش میدید،باعث میشد بکهیون حس خوبی به اون موجود عجیب غریب نداشته باشه و حتی چندین بار به چانیول متذکر بشه که ازینکه اون دختر انقدر توی پیوی چانیول لش کرده و درمورد انواع چیز های مختلف حرف میزنه راضی نیست.

و درسته که چانیول هم بارها این اطمینان رو به بک داده بود که چیزی بیشتر از دوستی و همکلاسی بودن بینشون نیست،اما بازهم قلب بک آروم نمیگرفت و فقط از دیدن طوری که چانیول با تعجب به واکنش هنگ کرده اش خیره شده بود،نفس عمیقی کشید و سعی کرد به خودش بیاد.

•هی بکهیون دست از این افکار سمی بردار.•

•این دختر که داره سعی میکنه مهربون نگات کنه دوست چانیوله و نه چیزی بیشتر•

•ما خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنیم به چان اعتماد داریم مگه نه بک؟•

•اوه اره !
چانیول فاصله اش رو حفظ کرده
ولی خب اون دختر زیادی نزدیکشه که اشکالی نداره!
اونها فقط باهم دوستن......•

_:بکهیون؟

+:میتونم اسمت رو بدونم؟

بکهیون نمیدونست بخاطر لجبازی ای که درونش غوطه ور شده بود از اینکه به طور کامل به چشم های پسر بزرگتر زل بزنه طفره میرفت و سعی در بی توجهی بهش داشت و یا فقط از حسودی داشت منفجر میشد و نیاز داشت که چانیول مثل همیشه بغلش کنه و بگه که ارزشمندترینه؟

نمیدونست...
فقط میدونست باید دست از افکار خشن شده اش راجب اون دختر که بنظر متاسفانه قدش هم از بک بلندتر بود برداره و از اینکه با اکانت چانیول با اون دختر دعوا کرده بود و بخاطر اینکه از پسر بزرگتر یک جورایی اویزونه بهش تیکه انداخته بود،ازش عذرخواهی میکرد...

و بله....بک دقیقا چنین موجود عجیبی بود که بخاطر شدت حسودی ای که کرده بود،از خودش متنفر شده بود و از اینکه چند لحظه ای اعتمادش رو نسبت به چانیول از دست داده بود شرمنده بنظر میرسید !
و قصد داشت از کسی که بهش حسودی کرده و باعث شکستن قلبش شده بود، که اصولا هر کس دیگه ای مطمئنا سرش رو از تنش جدا میکرد،عذرخواهی کنه !

Your EYES🌧️🌑Where stories live. Discover now