داستان اصلی،از این پارت به بعد شروع میشه ....:دستی به یونیفرم تیره اش کشید و از حس نشون داده شدن کمر باریکش به لطف تنگی اون پیراهن و کت،نیشخند کوتاهی زد.
دکمه هایی که به لطف مادرش تا انتهای گلوش بسته شده بودن رو تا روی سینه اش باز کرد و سعی کرد لبخندش اونقدرا هم مصنوعی و عجیب غریب نباشه.+:خداحافظ مامان
با صدایی که سعی میکرد کمتر از قبل خشکی و سردیش رو به نمایش بزاره،با چشم هایی که برق کمی داخلش باقی مونده بود در ورودی رو باز کرد و اهمیتی به شنیدن آرزوهای موفقیتی که مادرش براش میکرد ،نداد.
پله های راهروی خونه رو به آرومی طی کرد و با سیلی های ریزی که روی صورتش میخوابوند،سعی کرد نشاطی که از اول تابستون از دستش داده بود رو دوباره به دست بیاره.
تابستون...
بکهیون میتونست بگه جهنمی ترین تابستونی که ممکن بود اتفاق بیوفته رو گذرونده بود و فکر نمیکرد هر شبش رو با گریه های یواشکی و الرژی های شدیدی که داشت بگذرونه.
هرچند حالا که فکرش رو میکرد،از شروع سال جدید تحصیلی درسته که کمی میترسید و بابت اخلاقیات همکلاسی های جدیدش واهمه داشت،اما همینکه کسی که دوستش داشت اونجا بود،چیز خوبی بنظر میرسید.فلـش بکــ(اواسط تابستون پایان سال نهم):
:بکهیون ؛
ازونجایی که اصولاً کار چندانی توی خونه نداری و تک کوپنت رو برای بیرون رفتن با دوستات از دست دادی،بهتره به کمک برادرت بری.درسته؛
بکهیون اوایل تابستون بود که به لطف اصرار های چانیول و البته علاقه ی شدید خودش به پسر بزرگتر و دلتنگی ای که به مقدار زیادی احساس میکرد ،با پسر بزرگتر بیرون رفته بود و درسته که این اولین دیت اون دو به شمار میومد،اما جالب پیش نرفته بود.متاسفانه مادر هاشون هم با توطئه و دسیسه هایی که باهم داشتن،دوستی ای که باهم داشتن رو بهونه کرده و به همراه دو پسر سر دیت رفته بودن !
محض رضای خدا،دوتا پسر گنده،با مادرهاشون سر دیت رفته بودن !!!و جالبه بدونید به لطف توصیه های مادرشون راجب اینکه :
″فست فود بدترین چیزی که میشه خورد و ممکنه شمارو با روغن کثیفشون خفه کنن و ماهم علاقه ای به از دست دادن های پسرهای جوونمون نداریم !″
اونها رو به خوردن میوه،از جمله خیار قانع کرده بودن و بکهیون و چانیول درحالی که حتی نمیتونستن خنده ی هیستریک وار خودشون رو بخاطر موقعیت پیش اومده خفه کنن،درحال خوردن خیار بودن !
اولین چیزی که توی اولین دیتشون خورده بودن،خیار بود و اینکه بکهیون از خیار متنفر بود چیزی بود که حتی توی مغز چانیول هم به هشدار در اومده بود و البته که بکهیون فقط به احترام مادر پسر بزرگتر چیزی نگفته و فقط اون خیار کوفتی رو نوش جان کرده بود.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...