خوردن قرص دیگه ای که باز هم از وسایل خودش اون رو برداشته بود و یک جورایی مطمئن بود که به قرصی که برداشته حساسیتی نداره،باعث شده بود تموم راهی که برای رفتن به یه رودخونه ی معروف طی میکردن رو با چشم های نیم باز و البته خوابآلود بره و گردنش رو به حالت بدبخت گونه ای فدای میزان خستگیش بکنه.
هرچند که بکهیون توی خواب و بیداری سیر میکرد و نمیفهمید کله اش دقیقا به چه چیز هایی برای خوابیدن تکیه داده،اما بقیه بچه های اتوبوس یعنی همکلاسی ها و دوست های خودش برای میزان مظلومیت بک غبطه میخوردن و نگاهشون هر از چندگاهی به طرف پسر کوچیکتر برمیگشت.
:داری چیکار میکنی چانیول ؟
چرا مثل یه سنگ وایسادی و به بک کمکی نمیکنی؟
مگه نمیبینی گردنش چقدر کج شده !صدای محو کیونگسو زیر لایه ای از بخار نرمی که توی مغزش اون رو وادار به نفهمیدن همه چیز دعوت میکرد هم باعث نشد بکهیون از حالت خواب الودگیش و طوری که گردنش به سمت چپ مایل شده بود در بیاد و فقط صدای غر غر های چانیول راجب اینکه ″من چیکار کنم″ رو شنید و بعد هم از احساس شونه ی گرم و کوچیکی که مطمئن بود متعلق به کیونگسوعه،لبخند ریز و دردمندی زد و خودش رو به دوست کوچولوش چسبوند.
شاید رادار های جست وجوگر غم های دور و اطراف بکهیون توی خواب سیگنال درستی نمیدادن و بک توی حالت منگی به سر میبرد،اما قلبش خوب متوجه ی درد کشیدن جسم داغون شده ی بک شد و درسته که عکسالعمل خاصی نشون نداد،اما درد قابل توجهی گرفت.
هرچند با ایستادن اتوبوس توی مسیری که به اون رودخونه ی زیبا ختم میشد و طوری که همه ی بچه ها همهمه ی ریزی برای خارج شدن از ماشین به پا کردن،باعث شد بکهیون از چرت های چند دقیقه ایش بیرون بیاد و درحالی که متوجه ی لبخند عمیق کیونگسو به خودش شده بود،لبخند ریزی به پسر کنارش زد.
:خب شاید برات عجیب باشه دقیقا چرا اینجا نشستم ولی باید بگم چانیول و لوهان میدیدن گردنت داره نصف میشه ولی کاری نکردن !
:هی کیونگسو !
منم به چانیول گفتم یه کاری کنه !صدای غرغروی لوهان از پشت سرش باعث شد لبخندش رو به آرومی کش بده و درحالی که با صدای خمار و خواب آلودش از کیونگسو تشکر میکرد،عینک صورتی رنگ ملایمش رو از دست های مهربون کیونگ که اون رو براش نگه داشته بودن خارج کرد و کم کم تصمیم به بلند شدن از اتوبوس و جای گرم شده اش گرفت.
بک که نمیتونست چانیول رو بخاطر اینکه امروز شونه هاش رو بهش تقدیم نکرده سلاخی بکنه !
به هرحال
میزان گرمای نواحی جنوبی سئول طوری بود که اصولا زبون زد تمومی مناطق قرار میگرفت و درسته که بک همزمان متوجه ی داغی پیشونی خودش شده بود،اما لرزش قابل توجه تمامی اندام های بدنش باعث شد هودی خودش رو بپوشه و با بستن شال سیاه رنگی،بیشتر از قبل مراقب بدن خودش باشه.
به هرحال بدنش هیچ تقصیری بابت غم هایی که روحش میکشید نداشت و این رسم انسانیت نبود که بک انقدر به بدنش ظلم بکنه.
YOU ARE READING
Your EYES🌧️🌑
Romance″کامل شده″ سلام ؛ممنون که این داستان رو برای خوندن انتخاب کردین طی مدتی که گذشت حال خوبی نداشتم و درسته که هنوز هم دچار همون حالم، اما فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که نوشتن این داستان میتونه شاید کمی آرومم بکنه و امیدوارم دوستش داشته باشین. Your e...