آدمای خوب یه بدی خیلی بزرگ دارن.
اونم اینکه وقتی با یکی بد میشن،
دیگه امکان نداره خوب بشن...
_امپراطور♛────────❀⋆⊰
از گوشه چشم نگاهی به کت و شلوار سفیدی که خدمتکارها برایش آماده کرده بودند انداخت. کمرش از ترس لرزید!
چیزی تا طلوع خورشید باقی نمانده بود. طلوع نحسی که اورا مجبور میکرد برای مصاحبت با پادشاه پا به آن قصرِ نفرین شده بگذارد.
وزیرزاده ملحفه نرم و خوشبوی سفید اش را میان انگشت های ظریف اش فشرد. بی قرار بود!
بی قرار چه؟کتمان کار راحتی نبود وقتی میدانست بی قرار خفتن در جهنم شاهزاده است، جهنمی که از هر بهشتی برایش بهشت تر بود.
به پهلو چرخید و تلاش کرد با کشیدن پاهای کوچک اش روی تشک نرم تخت، کمی حواس خودش را پرت کند اما چه خیال خامی.
حس عجیبِ توی دلش با هر نفس، پر رنگ تر میشد. با اینکه همیشه در عمارت پدری اش حس آرامش و تعلق داشت، الان دلتنگی خاصی را حس میکرد. یک دلتنگی خاص داشت که نمیدانست متعلق به کی یا چیست فقط در آن لحظه انگار کمبود چیزی را در سینه اش حس میکرد.
وزیرزاده با عذاب وجدان، پلک های قشنگ اش را روی هم گذاشت و با دست چنگ ارامی به قلب بی قرار اش زد. یعنی اشتباه بود که دلش برای شاهزاده تنگ شده بود؟ اصلا از کجا باید میدانست روزی در آن اقیانوس یخی چشم های او غرق خواهد شد؟
الهه ماه!
رز وجودش چقدر تشنه بوییدن دریا بود!
یعنی باز هم امروز فرصت این را پیدا میکرد که با شاهزاده وقت بگذراند؟از تصور شاهزاده ای که با چهره ی سرد نگاه اما به گرمی "جونگکوک" صدایش میکرد یا با تخسی تمام خیره در چشم هایش به او اعتراف میکرد، ناخودآگاه لبخندی مهمان لب های سرخ اش شد. شاهزاده را دوست داشت؟
با حس شیرینی که درون قلب اش سرازیر شد، دم عمیقی از هوا گرفت و با لبخند به ماه نگاه کرد. ماهی که با صبوری پشت پنجره اتاق اش نشسته بود!
♛────────❀⋆⊰
به ماه نگاه کرد.
ماه؟
ماه بهانه بود.
فرمانده دلتنگ ماه کوچک خودش بود!سرباز ها خیره به فرمانده پر جذبه شان، ناخودآگاه تند تر میدویدند. مرد ۲۴ ساله مقابلشان الگوی تمام چیز هایی بود که آلفاهای جوان در آرزوی تبدیل به آن بودند و به همین امید، تمرین های جان فرسارا تحمل میکردند. بی خبر از فرمانده ای که به امید دیدن چشم های ناز و پر عشوه ی دلبرش، این شب هارا صبح میکند!
گرمایی که نگاه دونه برف قشنگ اش در دلش ایجاد کرده بود، سرمای هوای صبحگاهی آکادمی را بی اثر میکرد. فرمانده خیره به سرباز هایی که در ردیف های منظم میدویدند، تنها با یک رکابی جذبِ مشکی راه میرفت و رد پوتین هایش را بر شن های ساحل به جا میماند.

YOU ARE READING
𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚 || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)
Werewolf_خودش میدونه که داری برای عشقش میجنگی؟ _گمون نکنم، میدونی؟؟؟ عشق میان شاهزاده و وزیرزاده! پیوند میان دیو و دلبر... ❦متفاوت ترین عاشقانه ای که میخوانید❦ ₃ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫: 𝐌𝐨𝐧𝐢 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐊𝐨𝐨𝐤 , 𝐍𝐚𝐦𝐣𝐢𝐧 , 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐨�...