🤍White orchid

2.6K 551 276
                                        

من قبلا فکر میکردم میتونم به همه کمک کنم و نجاتشون بدم تا اینکه متوجه شدم اونها دارن خود منم غرق میکنن!
_شاهزاده دوم

♛────────❀⋆⊰

به جسم قشنگ میان دست های ورزیده اش نگاه کرد. چقدر دوست داشت جسم پاک رزسفیدش را محکم به سینه اش بفشارد و روی پلک های بسته اش را بوسه باران کند."دلم میخواد خودمو تو عطر تنت خفه کنم دلبر."

وزیرزاده بعد از اینکه کلی دل آلفای خون خالص را با دلبری هایش تا عمارت وزیر لرزانده بود، با آرامش در حصار پالتوی مشکی دریا به خواب رفته بود. شاهزاده برای دقایقی طولانی جلوی عمارت وزیر به چهره غرق خواب او نگاه کرده بود و مشغول مرتب کردن افکارش شده بود.

افکاری که نتیجه آن وارد شدن به عمارت وزیر بود درحالی که تنها فرزند اورا روی دستانش حمل میکرد.

خدمتکار های کمی این وقت صبح بیدار بودند که با احترام راه اتاق وزیرزاده را به شاهزاده دوم نشان میدادند.

در سفید مجللی در راهروی طبقه دوم باز شد و نفس در گلوی شاهزاده از دیدن فضای اتاق رزسفید قشنگش، حبس شد.

رز قشنگش همه جا بزر زندگی میپاشید. کاش میتوانست هرلحظه برف دانه خجالتی میان دست هایش را ببوسد.

درمیان انبوهی از آیتم های سفید دکوراسیون و وسایل موسیقی و کتابخانه اتاقش... قطعا به بزرگی کتابخانه خودش بود.گلدان های سفید جورواجور و زیباو گیاهان خوش عطری داشت و از همه ملموس تر عطر ارکیده ی روی میز کنار تخت اش بود.

خدمتکار احترامی گذاشت و ملحفه مرتب تخت ارباب زاده اش را کنار زد و شاهزاده جسم نحیف و ظریف رز قشنگش را روی تخت گذاشت و جلوی خدمتکاری که میخواست پالتوی مشکی اورا از زیر وزیرزاده خارج کند را با اخم و اشاره گرفت. چه بهتر که دونه برف سفید اش برای دیدار مجدد او بهانه ای همچو پس دادن پالتو داشته باشد.

نگاه آبی دریا حتی با فکر جدایی از جفت زیبایش پر از دلتنگی شده بود اما حالا برای عملی کردن افکارش باید اورا موقتا ترک میکرد. پس با گرفتن نگاه آخر از لب های غنچه شده و سرخ او و موهای ابریشمی ای که روی صورت مثل ماهش ریخته بود، از اتاق آرامش اش خارج شد و با بیچارگی در افکارش نالید: "چرا انقدر بیرحمانه برام قشنگی آخه دلبر؟".

خارج شدن از اتاق همانا و دیدن قامت استوار وزیر همان. نامجون لبخند کمرنگی زد و تعظیم کرد. لبخند کمرنگی که به شدت شبیه به لبخند رزسفیداش بود. شاهزاده دوم برای کنترل گرگی که از همین حالا دلتنگی و درخواست برگشت کنار امگایش را داشت، سکوت کرد و محکم پلک هایش را برهم فشرد.

وزیر نمیتوانست بی خیال فهمیدن رابطه شاهزاده دوم و عزیزدردانه اش شود و از طرفی مرد مقابل اش هم کسی نبود که توضیحی بابت کارهایش حتی به پادشاه بدهد. اما باید تلاش اش را میکرد. شاهزاده که انگار در بحر افکارش غرق بود بدون واکنشی تنها در سکوت به نقطه ای درست مقابل پاهایش زل زده بود. پس نامجون سعی کرد تا مکالمه را شروع کند:
_صبح بخیر عالیجناب، خوشحال میشم صبحانه رو باما میل...

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon