هر چقدر عاشقی بلد باشم،
خرج تو میکنم دلبرم.
_شاهزاده دوم♛────────❀⋆⊰
قبل از اینکه هلیکوپتر کامل فرود بیاید با پرش بلندی روی باند فرودگاه پرید و زمین را زیر ضرب محکم پوتین های مشکی اش لرزاند.
تمام سرباز ها با ترس و احترام به فرمانده شان احترام میگذاشتند و اما فرمانده...
گویی در این دنیا نبود!
مثل آدمی که ساعت ها زیر آب به سر برده و در تمنای اکسیژن و زندگی بدون توجه به هرچیزی به سطح آب شنا میکند، با سرعت زیادی سمت اتاق اش گام برمیداشت و متوجه اطراف اش نبود، حتی متوجه نشد چطور در عرض چند ثانیه به طبقه دوم برج سنگی رسیده است و حالا چهره معاون اش را میبیند.جکسون با دیدن فرمانده، از روی صندلی برخواست و احترام نظامی داد:
_فرما...مشت محکم فرمانده دهانش را دوخت و اورا محکم روی صندلی انداخت!
فرمانده مثل طوفان از مقابل اش گذشت و با جمله ی آخری که زیر لب غرید، روح را از بدن شوکه او جدا کرد:
_تو مُردی وانگ!با ترس به فرمانده ای که سوار آسانسور شد نگاه کرد، چه اتفاقی افتاده بود؟از اینکه به پسر وزیر اجازه وارد شدن به اتاق را داده بود، عصبی بود؟
تکه عظیمی از وجودش بی قرار قلبی بود که حالا دیگر خارج از سینه اش میتپید. دلبر؟ مگر کار دلبر فقط دل بردن نبود؟ چطور بود که حالا این دلبر نیم وجبی اش تمام هوش و حواس اش را هم برده بود؟هر چقدر فکر میکرد مختصات اتاقش را بخاطر نمیاورد. در لعنت شده ی کمد لباس هایش کجا بود؟
بالاخره ذهن سیاه اش، یاری کرد... در اتاق لباس هایش را باز کرد و درد تمام بدنش را در بر گرفت. بوی رز سفید غمزده ای که با عطر تلخ لباس هایش آمیخته بود داشت جگرش را میسوزاند...
سوییت مخفی...
این زیبارو حتی با قهر کردنش هم دلبری میکرد. چطور با او قهر کرده بود و به خود او پناه آورده بود؟دست های لرزانش سمت در رفت اما از ترس قفل بودن در پشیمان شد و با زانو مقابل در نشست و پیشانی اش را به در چسباند و زمزمه کرد:
_دلبرم...گرگ اش هم با نگرانی زوزه میکشید و دلبرش را صدا میکرد. شاهزاده و دیو درونش هردو میترسیدند که بار دیگر دلیل نفس هایشان را از دست دهند...
پشت در اتاق، وزیرزاده بی رمق به در تکیه داده بود و پاهای خوش تراش و قشنگ اش را جمع کرده بود و سرش را روی زانو هایش گذاشته بود...
امگای کوچک و سفید اش هم با بغض رایحه دریای طوفانی آلفایش را بو میکشید و خودش را پشت بوته ها مچاله کرده بود، گویی او هم دلش با دریایش صاف نشده بود.
دریا؟
نه نه!
این رایحه دیگر شبیه دریا نبود...
یک باتلاق سرد و نمور و خاموش در ضمیر امگا بازتاب میشد.
چطور این دریا اینقدر ساکت و غمگین شده بود؟
أنت تقرأ
𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚 || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)
مستذئب_خودش میدونه که داری برای عشقش میجنگی؟ _گمون نکنم، میدونی؟؟؟ عشق میان شاهزاده و وزیرزاده! پیوند میان دیو و دلبر... ❦متفاوت ترین عاشقانه ای که میخوانید❦ ₃ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫: 𝐌𝐨𝐧𝐢 𝐂𝐨𝐮𝐩𝐥𝐞: 𝐕𝐊𝐨𝐨𝐤 , 𝐍𝐚𝐦𝐣𝐢𝐧 , 𝐘𝐨𝐨𝐧𝐦𝐢𝐧 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞: 𝐨�...