🤍White horse

3.3K 564 245
                                    

آدم نیاز دارد یک نفر را آنقدر دوست بدارد که بخاطرش دست از غم بردارد...
_مشاور

♛────────❀⋆⊰

وقتی احترام گذاشت و عقبگرد کرد و با متانت از مقابل ولیعهدِ مبهوت شده ناپدید شد؛ صدای موزیک زیبایی در تالار اصلی قصر می‌پیچید و زوج‌های پیشانی‌های به هم چسبیده و دستانی در هم گره شده مشغول رقص میان میدان بودند.

آه از این مرد مغرور که با وجود اینکه دوست نداشت او با کسی مخصوصاً ولیعهد صحبت کند مانع او نشده بود و حالا رایحه تخس و مغرورش نشان از نارضایتیش می‌داد. آنچه که شاهزاده اخمویش درونش پنهان می‌کرد همیشه بی‌نهایت بیشتر از آن چیزی بود که به صورت کلمات بیان می‌کرد.

شاهزاده اش اما با ابروهایی در هم گره خورده که نشان از عصبانیتش بود به جایی پشت سر دلبرش خیره شده بود و گویی بدون هیچ تماس چشمی داشت قدم‌های او را به سمت خودش می‌شمرد. دلبرش با لبخند نجیبانه ی پرنازی، خرامان خرمان به سمت او قدم برمی‌داشت ولی چیزی که او را می‌ازرد نگاه گرسنه هر آلفا یا بتایی بود که جفت اش از جلوی آنها رد می‌شد. با چشمان ریز بینش می‌دید که پره‌های دماغ آنها با شدت بیشتری تکان می‌خورد و فورمون اطراف را که شامل رایحه رز سفید قشنگش است را بو می‌کشند.

عالی بود!
جیمین و بغل کردن و کلوچه گفتن هایش
ولیعهد و مزاحمت هایش
و حالا...
باید با این الهه ی پرستیدنی چکار می‌کرد؟
او و کهکشان‌های پرستیدنی چشم‌هایش را...

از دور داشت او را نگاه می‌کرد.
زیبایی چشم های او ماه را رو سفید کرده بود،
اصلا این چشم‌ها چی از جون او می‌خواستند؟
شاهزاده با سخت جانی تمام زمستان‌های زیادی را پشت سر گذاشته بود اما حالا بعید می‌دانست که مقابل زیبایی این دانه برف کوچکِ تنها زنده بماند.

اتصال نگاهشان غنچه ی لبخند را روی صورت بوسیدنی اش شکفته کرد.
آییییش اصلا چرا داشت میخندید؟
اگر کسی بجز خودش عاشق لبخند های زیبا و معصومانه او میشد چه؟
چطور باید با آنها رقابت میکرد؟

دیگر دوست نداشت توی این سالن سفید که با نگاه سیاه بقیه نفرین شده بود بماند!دوست داشت دونه برف سفید اش را لمس کند تا کمی آرام شود.
گرگ اش هم برای اینکه همراهی اش را نشان دهد خر خر کرد و دم تکان داد.

شات ودکای درون دستش را تا آخر سر کشید و آن را روی میز رها کرد و چند قدم مانده تا دلبرش را پیمود و قبل از اینکه او با این لبخند دلنشینش لب‌های قشنگش را برای سخن گفتن به زحمت بیندازد از طریق باند ذهنی گفت:
"بیا بریم جونگ‌کوک"

هنوز وزیر‌زاده جمله شاهزاده را هضم نکرده بود که دست قدرتمند و عضلانی اش، روی کمرش نشست و او را کمی به خود نزدیک‌تر کرد و به سمت خروجی سالن حرکت کردند.

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz