🤍White waves

3.2K 632 720
                                    

وقتی بغلم میکنی و منو محکم به خودت
فشار میدی همونجاست که من امنیت
و عشق رو دوبرابر حس میکنم، تا وقتی که
تو بغلتم هیچ چیزی توانایی از بین بردن حال
خوب منو نداره چون تو از آرامش بغلت
هیچ خبری نداری پدر.
_وزیرزاده

♛────────❀⋆⊰

با ابرو های به هم گره خورده، به صفحه ی آیپد توی دستش نگاه می‌کرد. دوخبر! هردو حاوی جدید ترین دستورات از کاخ سلطنتی بود.

پادشاه طبق حکم محرمانه ای بیشتر اختیارات ولیعهد را سلب کرده بود و علت این امر، درمان اضطراب و استرس ناشی از فشار کار ذکر شده بود اما خبری که دریای سیاه را طوفان کرده بود چیز دیگری بود!

"برای حفظ احترام و رعایت مناسبات و سنت های قصر، ثبت ازدواج عالیجناب تهیونگ شاهزاده دوم، به صورت رسمی قبل از ثبت ازدواج عالیجناب ولیعهد هوسوک، ممنوع اعلام میشد! "

طبیعتا این تصمیم زیر فشار های ولیعهد و متحدانش گرفته شده بود. برادرش هنوز قصد تصاحب عشق کوچک اش را داشت؟ با اینکه روز آخر رات اش را میگذراند اما گرگ اش هنوز آرام نشده بود و با احساس خطری که در جان و تن اش رخته کرده بود، زوزه می کشید...

یک ساعتی میشد که همراه شاهزاده اش در اتاقی که برای ملاقات های رسمی آکادمی جهنم سفید تعبیه شده بود، ساکت روی یکی از صندلی ها نشسته بود و به بحث و نگرانی زوج یونمین و والدین اش نگاه میکرد.

از صحبت هایشان فهمیده بود که شاهزاده، جفت مجروح ولیعهد را در استتار به ایالت دوک اینچئون فرستاده و محافظ های خبره ای را برای مراقبت از او گماشته است و همچنین متوجه شد که علیحضرت پادشاه بعد از صحبت با پزشک، دستور سلطنتی محرمانه ای در مورد اختیارات ولیعهد فقط برای اندرونی قصر و شوراء اشراف صادر کرده اند... دستوری عجیب! اما گرگ آلفایش خشمگین و ناآرام بود.

وزیرزاده با ناز و کرشمه ای که مخصوص خودش بود ، چتری های مواج اش را از توی چشم اش کنار زد و تمام تلاش اش را کرد زیر چشمی و مخفیانه به جفت سیاهپوش اش نگاه کند. فرمانده مثل همیشه اخم پر رنگی برچهره ی تراش خورده اش داشت و استخوان فک اش را جلو داده بود.

در طرف دیگر چشم های آبی پدرش نگران بود و رایحه ی مادرش بی قرار تر از همیشه! در دل کوچک اش خودش را سرزنش میکرد که حتی به خود اجازه داده از آنها دلگیر شود. آنهایی که برای محافظت از او این چنین در تلاطم هستند.

جای سرم روی پوست سفید و حساس دست اش کبود شده بود و درد میکرد. هیچ اشتهایی به سوپ خوشبوی مقابل اش نداشت...

وزیر که زیر فشار بی خوابی و نگرانی کلافه شده بود، عینکش را روی میز گذاشت و دستی به چشم هایش کشید و به روح عزیزش نگاه کرد. عزیز دردانه اش چشم های قشنگ اش را از او دزدید و سرش را پایین انداخت.

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora