🤍White snow

2.5K 456 188
                                    

موقعی که برف می باره ،همه جا ساکت میشه چون دونه های برف امواج صوتی رو جذب میکنن. من فکر می کنم آدمی هم که دوسش داری مثل برف ميمونه ، وقتی میاد دیگه هیچ صدایی نمیشنوی و چشمت دیگه هیچ جا رو نمیبینه فقط و فقط همون آدمو میبینی و توی وجودش غرق میشی ...

_شاهزاده دوم

♛────────❀⋆⊰

طبق معمول ساعت ۷ شب تمام افرادش رو مرخص کرده بود و توی قلعه سنگی جهنم سفیدی اش، تنها بود. مثل شبح توی قلعه قدم میزدوصدای موزیک روسی آرومی مولکول های هوارو به رقص وا میداشت. در نهایت بعد از نوشیدن قهوه ای که به تلخی روزهاش بود، تصمیم گرفت تا دوش بگیره بلکه کمی سرش سبک تر بشه...

صدای موزیک قفلی این روزهاش، توی اتاقش واضح تر بود:

"گل رز آسمانی، شبنم همه جا دیده میشه
اما وقتی نگاه تورو میبینم نگاهت منو با خودش میبره
می خوام بگم تو مال من هستی
اما انگار یه چیزی مخالف اینه"

آب گرم رو برای خودش ممنوع کرده بود، درست مثل هرچیز دیگه ای که دلگرمش میکرد. جسم تنومندش دوساعتی بود که توی وان آب یخ آروم گرفته بودو به آهنگ تکراری گوش میداد.اما...

مگه نمیگفتن دوری از منبع حرارت، سوختن رو متوقف میکنه؟ پس چرا هنوز توی قلب لعنتیش حس سوختن و ذوب شدن و گدازه شدن داشت؟

"گل رز آسمانی، شبنم همه جا دیده میشه
اما وقتی نگاه تورو میبینم نگاهت منو با خودش میبره
لمس میکنی منو، بزار منم لمست کنم
دیگه نمی تونم صبر کنم، عزیزم
تو به احساسات من حاکم شدی
شعر هات زخمی شده با نوشته های غمگین
روزهایی که سپری کردیم
بهم بگو اونا مال کین؟"

بلند شد و حوله ای برداشت دور پایین تنه اش پیچاند. توی آیینه به چشم های یخیش نگاه کرد، از این چشم ها متنفر بود،از سفیدی چشم هایی که بیخوابی تمام مویرگ هاش رو تحریک کرده بود، متنفر بود، از موهای آشفتش متنفر بود، از جای بخیه های روی پوستش متنفر بود، از اینچ به اینچ دیوی که جلوش ایستاده بود متنفر بود...

"ولی من شنا کردم – این فراموشیه؟ابدا
ایستاده رو در رو
صحبت کردن سخته،
اما من قبلا گیر کردم
روی لبای مبهم تو...
من قبلاً فراموش کردم درباره چی صحبت کردم
مثل همیشه
من فقط نمی تونم مدت طولانی تحمل کنم"

از خودش سیر بود، از آدم ها سیر بود. نه خوشحال بود نه ناراحت، حتی افسرده هم نبود یعنی وقتی برای حس کردن احساسات برای خودش نذاشته بود اما الان درست سه روز لعنتی یا دقیق تر ۶۳ ساعت کوفتی بود که دلش گرفته و کلافه بود. حتی نمیتونست حالشو توضیح بده. ظاهری خنثی اما به اندازه ی تموم دنیا فکرش درگیر بود...

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora