🤍White butterfly

2.1K 397 163
                                    

در چشم هایش هویدا بود
پسرک می‌ترسید بی‌آنکه بداند می‌ترسد.
غمگین بود بی‌آنکه بداند از چه.
می‌خواست برود، بی‌آنکه بداند به کجا.
دلتنگ بود، بی‌آنکه بداند برای که.
_کنترل کننده اژدها

♛────────❀⋆⊰

وقتی کنترل کننده اژدها از راهرو اصلی معبد گذشت و به سالن ورودی معبد رسید، با چشم های بنفش و منتظر وزیرزاده مواجه شد.

پشت سرش مردی که احتمالا خدمتکار امگا بود و چندین محافظ شانه به شانه ایستاده بودند تا به نحوی مانع دسترسی جمع کوچکی از گرگینه جوان که با ذوق اسم امگارو صدا میکردند و احتمالا عکس یا امضا میخواستند، بشوند.

"اوه الهه ماه، اون خیلی از نزدیک خوشگله!"
"چقدر رایحش خاصه"
"تو اون لباس ها مثل یه دونه برف سفید شده"
"اینقدر ظریف و قشنگه که دلم میخواد بپرستمش"
"امیدوارم جنسیت ثانویم آلفا بشه، اونوقت هرکاری میکنم تا جفتی مثل اون بدست بیارم"
"کاش میتونستم باهاش عکس بگیرم، هیچکس باور نمیکنه که من اونو از نزدیک دیدم"
"من فکر میکردم فقط صداش بهشتیه تا اما حالا با دیدن قیافش از نزدیک، میتونم قسم بخورم که اون یه فرشتست"
و...

حاله صورتی روی گونه های وزیرزاده هرلحظه بزرگتر میشد و با نگاه بنفشِ خواهشمندش به کنترل کننده اژدها چشم دوخت، تا بیشتر از این توجه مردم رو جلب نکرده، از این سالن شلوغ خارجش کنه...

شوگا جلو آمد و لبخند محوی زد و همراه با جلوبردن دستش گفت:
_ملاقات دوبارتون باعث افتخاره جئون جوان.

وزیرزاده لبخند کوچک و بینهایت زیبایی زد و خواست به نشانه احترام با شوگا دست بدهد که 'چو ' سریع مانع شد و گفت:
_واقعا متاسفم بابت بی احترامی ای که مرتکب شدم، اما ولیعهد دستور دادن هیچ آلفا یا بتای بدون مارکی رو لمس نکنید.

کنترل کننده اژدها با حیرت دستش رو عقب کشید و به چهره مغموم وزیرزاده نگاه کرد. امگا پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و دستش رو مشت کرد.

فقط چند صدم ثانیه طول کشید تا شوگا افکار پراکنده اش رو جمع کنه و لبخند دوباره ای به چهراش بپاشه.
_اینجا شلوغه، لطفا همراهم بیایید.

وزیرزاده سری به نشونه تایید تکان داد و با یک قدم فاصله پشت سر کنترل کننده اژدها حرکت کرد، راهروی معبد بی نهایت خیره کننده بود اما تمام تمرکز پسرک روی صدای پاهای محافظان و چو بود، با وجود اونها قطعا نمیتونست با درمانگر صحبت کنه...

در سالن ورودی بخاطر گرمایی که جسم حساسش رو آزرده کرده بود، پالتوی گرم پدر رو در آورد اما بجای تحویل دادنش به خدمتکار، اون رو محکم بین بازوهاش ، توی سینه اش چسبانده بود. رایحه آرامش‌بخش چوب گردو که روی پالتوی پدرش مانده بود، از بار استرس وجودش می‌کاست...

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Onde histórias criam vida. Descubra agora