🤍White stripes

3.2K 632 267
                                        

تو انگیزه منی، واسه این که شکست نخورم!
_شاهزاده دوم.

♛────────❀⋆⊰

تمام مویرگ های چشم های ابی قشنگش ترکیده بودند، گویی در چشم های کشیده اش، جنگی میان اب و آتش بود. با بی قراری گریه میکرد و سر بر بالش میکوبید. دوتن از خدمتکار های وفادار اش دست هایش را نگهداشته بودند و ملکه...

ملکه از دیدن حال فرزندِ عزیزتر از جانش، جان در بدن نداشت. ولیعهد با بی تابی فریاد میکشید و گریه میکرد.

دکتری که برای معاینه بر بالین اش ایستاده بود، عینک اش را از چشم برداشت و نگاهی به چهره ملکه انداخت و با احترام گفت:
_علیاحضرت... متاسفانه بیماری عالیجناب ولیعهد دوباره اوت کردن.

ملکه از شنیدن جملات دکتر، چشم هایش برای لحظه ای سیاهی رفت که ندیمه اش سریع زیر شانه اش را گرفت و به او کمک کرد تا روی مبل سلطنتیِ کنار تخت ولیعهد بنشیند.
_فقط ارومش کن دکتر، پسرم داره جلوی چشم هام پَرپَر میشه...

دکتر روبه روی صندلی ملکه زانو زد و گفت:
_علیاحضرت، سالها زمان برد که بیماری اسکیزوفرنیِ عالیجناب رو بتونیم با دارو کنترل کنیم، اما ظاهرا شوک عصبی بدی بهشون وارد شده یا تحت فشار و استرس شدیدی بودن که تمام توهم های دیداری و شنیداریشون برگشته... ایشون باید بستری بشن... هرروز که میگذره براشون خطرناک تره!

بغصی به گلوی ملکه چنگ انداخت... باید تیکه جانش در تیمارستان بستری میشد؟

با کمک از جا برخواست و نوازشوار دستی روی صورت رنگ پریده فرزندش کشید و گفت:
_چرا دوباره اینجوری شدی عزیزکرده؟

ولیعهد با شنیدن پرسش مادرش و تشخیص اینکه میان تمام هیولاهایی که مقابل اش میبیند، مادرش واقعا کنارش ایستاده، با زاری و التماس جواب داد:
_مامان دلم برای چشماش تنگ شده،
همون روز ... همون روز اول بهش گفتم قراره برای چشماش بمیرم، خواهش میکنم بگو پریزادمو واسم بیارن.

اشک در چشم های نافذ ملکه حلقه زد. بعد از اضطراب و وحشتی که در دوران حاملگی اش حس کرده بود، حملات عصبی متعدد و تلاش ژاپنی ها برای کشتن او با سم، ملکه جان سالم به در برده بود اما نوزادی که در بدن اش روح گرفته بود، نه...

اسکیزوفرنی ولیعهد از نوع زودرس و حاد تشخیص داده شد و ملکه تنها راهی که برای حفاظت از پسرش، مقابل اش دید را انجام داد. درمان و تحت نظر داشتن فرزند ارشد اش و مخفی کردن بیماری او از همه حتی پادشاه!

کمی خم شد و جسم لرزان هوسوک اش را درآغوش گرفت. باید زندگی و آبروی پسرش را حفظ میکرد.
_هیش... آروم باش، پریزادت همینجاست. مامان مراقبته عزیزکرده...

ملکه بوسه ای روی گونه اشکی پسرش کاشت و روبه دکتر گفت:
_هر دارویی لازمه بهش تزریق کنید دکتر...مراسم امروز مهمه.

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Where stories live. Discover now