🤍White guitar

2.6K 497 51
                                    

بعضی وقتا از خودم میترسم
وقتی میبینم دوساعته یه جا نشستم
و اندازه ی دوسال
با خودم تو سرم حرف زدم ...
_وزیرزاده

♛────────❀⋆⊰

بعد از اینکه یک ساعت پشت گوشی با مادر و پدر عزیزش صحبت کرده بود و برای آرامش اونها بهشون اطمینان داده بود که فعلا مشکلی با زندگی توی قصر نداره، رفتار ولیعهد باهاش خیلی خوبه، اتاق قشنگ و بزرگی براش درنظر گرفته شده و حس بدی نداره ؛ موبایل رو روی پاتختی برگردونده و تا صبح توی تختش نشسته بود.

تمام شب همراه بارش باران وزیرزاده به آینده اش فکر میکرد....
به اون آلفای چشم آبی که بی علاقه به صورتش خیره میشد و برخلاف گفتاری که "پریزاد" خطابش میکرد حتی ذره ای احساس توی نگاه یا رفتارش نبود...
رفتار؟؟
به رفتار ضدو نقیض ولیعهد فکر میکرد...
به اینکه برخلاف گفته های روز قبل، حتی شب هم برای دیدن مجددش نیامده بود...

رشته افکار وزیرزاده با ضربات آرومی که به در خورد پاره شد و بلافاصله صدایی مودبانه گفت: چو هستم... اجازه ورود دارم؟

جونگ‌کوک چشم های خمار و بیخواب شده اش رو به ساعت دوخت...
ساعت ۷ صبح بود؟ عجیبه اصلا متوجه گذر زمان نشده بود...

+بیا تو
وزیرزاده با متانت زمزمه کرد و از روی تخت بلند شد...

چو بعد از ورود احترام گذاشت و با تعجب به روتختی ای که بهم نخورده بود نگاه کرد و پرسید: نتونستید بخواب برید جئون جوان؟ اگه تختتون راحت نیست الساعه عوضش میکنیم براتون...

جونگ‌کوک لبخند شرمگینی بخاطر نگرانی های چو زد و گفت: نه مشکلی نیست، من فقط عادت به خوابیدن در جاهای نا آشنا ندارم...کاری داشتی که اجازه ورود خواستی آقای چو؟

بتا مثل برق گرفته ها کمی توی جاش پرید و با لبخند گفت: اینقدرآرامش رفتارتون زیاده که فراموش کرده بودم برای چی آمدم... خدمتکار شخصی ای که پدرتون دیروز به قصر فرستادن، روپوش و کارت ورود و خروج دریافت کرده و بعد از اینکه نکات لازم و احترامات بهش آموزش داده شده، برای خدمت به شما اینجاست‌.‌.. وزیر خواستن تا کارهای شخصیتون رو این خدمتکار انجام بده اما من همچنان سرپرست خدمه شما هستم... لطفا اگه خواسته ای داشتید به من محول کنید...

جونگ‌کوک با یادآوری آجومای مهربونی که از کودکی توی خانه پدری بهش خدمت میکرد با شوق تشکر کرد و سمت در قدم برداشت.

چو کمی کنار رفت و آجوما وارد شد و تعظیم کرد اما وزیرزاده بدون توجه به هرمحدودیت و تشریفاتی توی آغوش پیرزن رفت.

-آیگو... اربابزاده
آجوما با مهربانی وزیرزاده خوشقلب رو توی آغوش گرفت و ادامه داد: تحمل عمارت وزیر بدون لبخند و صدای دلنشین آوازخوندن شما سخته ارباب جوان...

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Where stories live. Discover now