🤍White shose

2.3K 378 61
                                    

من یه دستم تفنگ بوده یه دستم خنجر.
من طرز استفاده از این احساسات کوفتی رو بلد نیستم!
ساده لوح بودم که فکر می کردم می تونم ازت بگذرم
این احساسات حساب و کتاب سرش نمیشود.
قابل پیشبینی نیست و نمیشود برایش برنامه ریخت که مثلا توی فلانجا با آرپیچی دوره اش میکنم و اینقدر میزنم تا بمیرد! نه... تیر برای کشتنش زیادی ضعیف است. عزمش را جمع کرده،آمده تا جان بگیرد نه جان بدهد. هفته های جهنمی مرا از پا درنیاورد اما انگار رز سفید معصومی با دست های خالی آمده تا از پادرم بیاورد. نیمی از وجودم دوست دارد تسلیم تو شود و برای نیمه دیگر،چیزی مهم نیست...یعنی جز دوست داشتن ات؛چیزی برایش مهم نیست.
_شاهزاده دوم

♛────────❀⋆⊰

انگار رویای شیرین چندثانیه قبل دیگر دلنشین نبود، انگار تمام گرمای تخت از بین رفته بود، انگار آرامش غالبی که توی اتاق پیچیده بود از بین رفته بود، انگار رایحه لطیف و دلنشینی که کل شب اتاق رو مطبوع کرده بود داشت توی هوا حل میشد و از بین میرفت...

پلک های ولیعهد درست چندلحظه بعد از صدای به هم خوردن دَر از هم فاصله گرفت...

افکار عجیب و نامفهومی توی حالت خواب و بیدار به ذهن ولیعهد حمله کرده بود و احساس گرما میکرد...

چندثانیه گذشت و وقتی تونست خودش رو پیدا کنه متوجه نبود وزیرزاده توی اتاق شد، پسرک انگار تمام آرامشش را با خود به یغما برده بود‌.

هوسوک دستی روی تشک طرف دیگر تخت کشید...
هنوز گرم بود. روی آرنج دستش بلند شد و مثل معتادی که برای کمی آرامش مخدر التماس میکنه، بالش کنارش را برداشت و به بینی اش نزدیک کرد...

رایحه خالصی که روی بالش به جا مانده بود، روح ناآرامش را به دشتی پر از رز های سفید و خوش عطری برد...

وزیرزاده ابدا جفت ولیعهد نبود اما اصلا وجود داشت شخصی که جذب جذابیت های ذاتی این امگای جوان نشود؟

موضوعی از شب گذشته و حتی از قبل تر از اون ذهن هوسوک را مشغول کرده بود. وزیرزاده هیچ تلاشی برای نزدیکی به او نمیکرد، خواسته ای از او نداشت، دنبال اغوا و جلب محبتش نبود،خجالت میکشید اما با متانت رفتار میکرد و ...
صبر کن ببینم این افکار مسخره دیگه چه صیغه ای بود؟ولیعهد احساس گرمای آشنایی داشت که از درون زیر شکم و داخل کمرش میپیچید.

ولیعهد کلافه از افکاری که بامداد توی تخت خفتش کرده بود، بالش را به سمتی پرت کرد و از روی تخت برخواست و خدمتکار شخصی اش را صدا زد. خدمتکار سراسیمه چندلحظه بعد در رو باز کرد و گفت:
_صبحتون بخیر علیحضرت. امر بفرمایید.

ولیعهد با صدای دورگه ی اول صبحش غرید:
_همه خدمتکارهای شخصیم رو مرخص کن،بدون اینکه کسی متوجه بشه ، بیارش توی اتاقم! دارو های راتم هم آماده کنید.تزریق کردنی باشه با تاثیر فوری!

𝐓𝐡𝐞 𝐖𝐡𝐢𝐭𝐞 𝐫𝐨𝐬𝐞 𝐚𝐫𝐨𝐦𝐚  || 𝓥𝓚𝓸𝓸𝓴 (𝐑𝐨𝐲𝐚𝐥♛)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang