هری از خواب پاشد و نشست و بلند ناله کرد,چند دقیقه طول کشید تا فهمید تو اتاق خودش نیست.چشماش از خوابالودگی درومد و دور اتاق و نگاه کرد,فهمید همون اتاق خوابیه که زین مالک اون شب اورده بودش. اب دهنشو محکم قورت داد وقتی سعی کرد بخاطر بیاره دیشب چی شده!؟
زیاد نگذشت تا بیاد بیاره که توسط مردی که کنارش نشسته بود چیزخور شده و باعث شد ضربان قلبش بره بالا.به بدنش نگاه کرد و دید اتفاقی براش نیفتاده و تغییری هم تو بدنش حس نمیکرد ولی خب لباسای خودش تنش نبود. با بدبختی سعی داشت بخاطر بیاره چه اتفاقی افتاده.اون از تخت اومد پایین و لباساشو رو زمین پیدا کرد,دنبال تلفن جاسوسی که پلیس بهش داده بود میگشت.مطمئنا اون همراه کیف پول جاسوسیش گم شده بود.هری سریع لباس هاش رو پوشید و به سمت در رفت و قبل اینکه در رو باز کنه یه نفس عمیق کشید.
اون از ترس حالت تهوع بهش دست داد وقتی یکی از آدمهای زین مالک اومد سمتش گفت بشینه رو مبل قبل ازینکه بره تو یه اتاق دیگه.
هری با چشماش خونه رو برانداز کرد و اهمیتی نداد که اون مردا بهش خیره شدن.اینجا جای مسخره بازی نبود.همه چیز خیلی دست نخورده و و تجملاتی بود.
"هری"
اون از سر شونش نگاه کرد و با زین مالک روبه رو شد. مردی که اومد جلو و روی صندلی روبه روی هری نشست. "صبح بخیر" اینو گفت و یه سیگار روشن کرد و گذاشت بین لباش
هری میخواست بپرسه دیشب چه اتفاقی افتاده ولی وقتی دید اون مردا بهش خیره شده حس کرد معذب شده. زین نگاه هری رو دنبال کرد و لبخند زد. "همتون برید بیرون.الان" و همه ی اون مردا فورا اونجا رو ترک کردن."میخوای بدونی دیشب چه اتفاقی افتاده؟" لحنش اذیت کننده بود. بیشتر انگار داشت ادای هری رو درمیاورد."بله" هری جواب داد
"تو خیلی هرزه ای!میدونی!؟" یه پک از سیگارش کشید و بعد دودش رو فرستاد تو هوا و نگاش کرد.بدن هری از عصبانیت داغ شد,حس میکرد بهش دست درازی شده ولی نمیدونست چی باید بگه!بنظر نمیاد لازم باشه جواب مرد رو بده چون اون ادامه داد :"شوخی کردم عشق!تو باید قیافت رو میدیدی!" اون خندید.
هری این رو اصلا خنده دار نمیدونست و عصبانیت تو بدنش فوران میکرد "این اصلا خنده دار نیست"
زین از رو صندلیش بلند شد و اومد جلوی هری و خم شد "تو به من بدهکاری" با لحن هاتی این رو تو گوش مرد جوون گفت."من دیشب نجات دادم" اون آروم لاله ی گوش هری رو لیس زد "تو بهم بدهکاری!"هری میخواست داد بزنه و بگه من هیچی بهت بدهکار نیستم ولی صدای نایل تو گوشش میپیچید که ازین موضوع به نفع خودش استفاده کنه "چی میخوای؟" یه نفس گفت "تو"
این کلمه بارها تو سرش چرخید و حس کرد داره داغ میشه بدنش و به ارومی سرش رو تکون داد."باشه" اون وحشت کرده بود که با اینکار موافقت کرد!این بخاطر پروندس!اون به خودش یاداوری کرد و سعی کرد رو چیزای خوبی تمرکز کنه که با موفق شدن این پرونده بدست میاره!
YOU ARE READING
relax (ترجمه )
Actionعاشق دشمن شدن بخشی از برنامه نبود این قرار نیست پایان خوشی داشته باشه