ادوارد دنبال دن رفت سعی میکرد نزدیکش باشه و یکم معذب بود وقتی تو اون کلاب شلوغ و پرسرو صدا حرکت میکردن.این ایده ی دن بود بیان اینجا و به ادوارد گفته بود حتما ازینجا خوشش میاد.ولی تا الان که فقط حس معذب بودن داشت
اون کلاب تو یکی از محله های داغون شهر بود و پسر دلشوره داشت ولی نمیخواست بنظر دن بی دست و پا بنظر برسه و جا بزنه."چته؟" دن بلند داد زد بخاطر صدای زیاد موزیک و ادوارد رو از افکارش بیرون کشید.ادوارد شونه بالا انداخت و دن خندید "تو فقط نیاز داری یخت آب شه همین" دن دستش رو گرفت و کشیدش سمت بار
ادوارد فکر کرد این ایده ی خوبیه.الکل باعث میشه بیخیال باشه و یخش آب شه و لذت ببره پس با دن کارت شناسایی های جعلیشون رو نشون دادن و اولین پیکشون رو سرکشیدن
خیلی نگذشته بود که دنیا دور سر ادوارد میچرخید وقتی چندتا پیک بالا رفته بود و کاملا مست شده بود و خب این براش عجیب بود چون ظرفیت اون بیشتر ازین حرفاس و مواقع دیگه تازه چندتا پیک دیگه باید بخوره تا یکم احساس شنگولی بکن
ولی اهمیتی نداشت چون اون حس خوبی داشت,بدنش داغ شده بود و حس و حالش عالی بود.صدای موزیک بیشتر شده بود و وقتی سعی کرد بلند شه احساس میکرد تمام بدنش میلرزه
حس کرد دن هم بلند شد و دستش رو گرفت و کمک کرد نیفته,ادوارد لبخند زد "فکر کنم زیاد خوردم" حرفشو کشید و سرعت چرخش همه چی دورش بیشتر شده بود.نور زیاد بود و چشماش رو اذیت میکرد,قلبش بدجور تند میزد,اون حس خوبی هم که اولش داشت تبدیل به حالت تهوع و حال بد شده بود
"من..فک..فکر کنم باید برم خونه بهتره.." اون سعی کرد درست حرف بزنه. "من فکر کنم بهتره چند دقیقه بشینی" دن گفت و راهنماییش کرد به سمت بالای یه راه پله.پسر میخواست مخالفت کنه و بگه فقط میخواد بره خونه ولی خب حتی نمیتونست درست از صداش استفاده کنه.
در یه اتاق باز شد و یه مبل چرمی اونجا بود اون تقریبا هل داده شد روش.ادوارد سعی کرد تکون بخوره ولی انگار بدنش فلج شده بود و هر لحظه چشمهاش سنگین تر میشد
"دن" یصدای ناآشنا شنید و سعی کرد ببینه اون طرف کیه ولی چشمهاش واضح نمیدید "رئیس تا چند دقیقه دیگه میرسه یکم دیر میاد ولی به هرحال آفرین کارت خوب بود"
ادوارد شنید دوستش حرف میزنه و با ادعا گفت "همچینم کار سختی نبود" اونا راجع به چی حرف میزدن؟قضیه چی بود؟هیچی با عقل جور درنمیومد! "اون خیلی زود بهت اعتماد کرد" غریبه خندید و پسر دیگه نتونست حرفهای بعدیش رو متوجه بشه.یه چیزی غلط بود,یه جای کار میلنگید ولی هیچ کاری از دست ادوارد برنمیومد!
اون نمیتونست تکون بخوره,نمیتونست حرف بزنه,نمیتونست حتی درست فکر کنه.در باز شد بعد ادوارد یچیزایی راجع به پول شنید. چه اتفاقی داشت میفتاد؟
YOU ARE READING
relax (ترجمه )
Actionعاشق دشمن شدن بخشی از برنامه نبود این قرار نیست پایان خوشی داشته باشه