30

1.9K 216 102
                                    

هری به خونه ی پدریش زل زد و حس هیجان کل وجودش رو گرفت,آخرین باری که اومده بود اینجا کی بود؟آخرین باری که مادرخونده و ادوارد رو دیده بود کی بود؟شاید یکسال یا بیشتر

بعضی وقتا بهم زنگ میزدن یا پیام میدادن ولی اینکه دوباره ببینتشون خیلی هیجان انگیز بود.اون از ماشین پیاده شد و در رو زد,در یهویی باز شد و با ادوارد خندون چشم تو چشم شد که یهو حالت چهرش به شوک تغییر کرد

"هی" هری آروم گفت و به برادرش که چقدر تو این مدت بزرگ شده بود نگاه کرد.حالت شوکه چهره ی ادوارد باعث شد بخنده و خوشحال بود که تصمیم گرفته برادر و مادر خوندش رو سوپرایز کنه."دلم خیلی برات تنگ شده" گفت و محکم برادرش رو بغل کرد

ادوارد هم محکم بغلش کرد و بعد کنار کشید."فکر کردم دوستمه که زنگ در رو زد" اون بلند غر زد وقتی هری موهاش رو بهم ریخت."ناراحت شدی؟ترجیه میدادی دوستت باشه؟" هری اذیتش کرد و ادوارد چشمهاش رو چرخوند "کی انقدر قدت بلند شد؟" ادوارد شونه بالا انداخت و  اجازه داد هری بیاد تو حس گرمای خونه وجودش رو پرکرد.حس خوبی داشت که تو خونه ای که بزرگ شده باشه  "مامان کجاس؟"

"نمیدونم" ادوارد با کراحت گفت "شاید رفته خرید".هری سرتکون داد و رفت تو نشیمن و نشست رو مبل,هری دید برادرش تکون تکون میخوره و بعد نشست رو مبل روبه روش,"تو خیلی فرق کردی" ادوارد بلاخره گفت و به صورتش خیره شد

"فرق بد یا خوب؟" هری با دودلی لبخند زد چون میدونست دقیقا منظور ادوارد چیه!چوت اون خودش هم میدونست این روزا چقدر ناسالم بنظر میاد.سخت بود بخواد چیزی بخوره یا بخوابه یا در کل از خودش مراقبت کنه.بدنش خیلی ضعیف و لاغر شده بود و به جز چند لقمه غذا که برای زنده موندن نیاز داشت بخوره نمیتونست لب به چیزی بزنه

"راستش رو بگم؟" ادوارد پرسید و منتظر شد برادرش سرتکون بده "بد!"

هری سرتکون داد دوباره و یه سکوت بدی بینشون بود,هیچکدوم نمیدوستن چی بهم بگن  و به هرجا غیر از همدیگه نگاه میکردن ."پس منتظر دوستتی که بیاد" هری پرسید و سعی کرد فضای متشنج بینشون رو آروم کنه

"آره“ ادوارد گفت و دستش رو خاروند "اوم" هری نفس کشید "خب چیکارا میکنی؟مدرسه چطوره؟"

"اوم خوبه راستش..من یکم نمره هامو اوردم بالاتر" ادوارد بلاخره با خجالت نگاهش کرد و لبخند زد,"دوستم خیلی داره بهم کمک میکنه تو درسام,پس اره" هری آروم سرتکون داد و بهش لبخند زد "تو از دفعه ی قبلی که دیدمت شاد تری و خوشحالم که میشنوم نمره هات رو کشیدی بالا,تو همیشه بچه باهوشی بود ادوارد" برادرش شکلک دراورد و خندید "خوشحالم دوست پیدا کردی"

"من همیشه دوست داشتم" ادوارد تشر زد و یهو بهش برخورد . هری یجورایی یادش رفته بود چقدر حرف زدن با برادر کوچیکش سخته."میدونم" هری اخم کرد.''ولی اون دوستت به نظر خاص میاد نه؟" ادوارد سرتکون داد و ادامه داد "من هیچوقت یه دوست واقعی نداشتم تا قبل از نایل,منظورم اینه که دوستایی داشتم ولی نه دوست واقعی .منظورم این بود ادوارد" ادوارد لباش رو محکم بهم فشار داد و ساکت موند "تو چطوری؟چیکارا میکنی؟"

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now