32

1.7K 199 59
                                    

هری دستاش رو دور بدنش پیچیده بود و تو اداره ساکت دنبال نایل میگشت.شاید نایل برای ناهار با بقیه همکارا رفته سالن غذا خوری.اون امروز بخاطر میگرن شدیدش دیر اومد سرکار تا یکمی حالش بهتر شه

یه بخشی ازش دوست داشت کل روز رو خونه بمونه چون میدونست میگرنش برمیگرده اونم بدتر از قبل ولی یه بخشی ازش ازینکه تنها بمونه وحشت داشت.تنها موندن و سکوت چیزایی بود که اون واقعا دیگه نمیتونست تحملشون کنه.

"بنظر نمیاد تو اصلا بهش اهمیت بدی" هری اخم کرد و رفت دنبال صدای نایل که از دفتر پدرش فرمانده استایلز میومد."چرا اصلا اجازه دادی وارد پرونده ی زین مالک بشه؟تو میدونستی اون به اندازه کافی تجربه نداره!" حرفای نایل مثله چاقو تو قلبش نشست ولی مگه نایل دروغ میگفت؟نه! هری میدونست اون درست میگه و چشمهاش رو با ناراحتی به زمین دوخت و گوش داد.اون هیچوقت نباید تو پرونده به این خطرناکی نقش ایفا میکرد ولی دونستن اینکه نایل هم بهش ایمان نداشت خیلی دردناک بود."تو میدونستی اون نسبت به زین مالک خیلی خام و کن تجربس,پس چرا؟هان؟چرا تو اون پرونده قرارش دادی؟چرا با هری اینکار رو کردی؟"

"من میدونستم در هر صورت این نتیجه میده" فرمانده با بی احساسی گفت "یا اون بی تجربگیش به نفع ما میشد یا به ضررمون,در هرصورت ما چیزی که میخواستیم به دست آوردیم.اطلاعات.این فداکاری بود که من باید میکردم"

"اون پسرته" نایل با عصبانیت داد زد."چطور تونستی؟اون پسرته!واقعا ارزش جونش رو داشت؟" چند لحظه همه چیز ساکت بود تا اینکه نایل ادامه داد "زین تا زمانی که هری رو نکشه بیخیال نمیشه و آروم نمیشینه.تموم این پسر جوونی که جنازشون رو پیدا کردیم شبیهه هری هستن.اون داره بهمون نشون بده میخواد چه بلایی سرش بیاره ولی اصلا بنظر نمیاد برات مهم باشه"

"زین مالک هیچوقت به هیچکدوم از مامورهای ماهر من اعتماد نمیکرد.." فرمانده چند لحظه مکث کرد "من مجبور نیستم خودم یا تصمیماتم رو برای تو توضیح بدم,من کاری رو کردم برای تبدیل کردن این دنیا به یه جای امن تر لازم بود" پدرش سردتر همیشه برخورد میکرد و هری میدونست نایل عصبانیش کرده "الانم ازت میخوام از دفتر من بری بیرون"

"تو حال بهم زنی" نایل اخم کرد و از در رفت بیرون و با دیدن هری شکه شد و پسر سرش رو انداخت پایین "هری من.."

هری یهو بهش نگاه کرد و یه لبخند مصنوعی زد ولی چشمهای پر از اشکش بیشتر به چشم میومد "میخوای با هم بریم ناهار؟" دوستش بهش خیره شد و چندبار دهنش رو باز و بسته کرد ولی چیزی نگفت چون فهمید هری نمیخواد راجع بهش حرف بزنه و سر تکون داد. نایل هیچوقت نمیخواست حرفهای رو هری بشنوه و بفهمه اون هم مثله بقیه همکارا بهش شک داشت.اون همیشه سعی میکرد بخاطر دوستش قوی باشه و تشویقش کنه..شیت چرا همه چی یهو اینجوری شد!

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now