25

1.9K 208 74
                                    

راه برگشت خیلی عجیب و ساکت و معذب کننده و رو اعصاب بود مخصوصا برای هری که تازه یه حس وحشت بهش هجوم آورده بود.زین کاملا هوشیار شده بود البته اگه از اول اصلا مست بوده باشه...صدای درمونده ی خواهش کردن مرد مدام پشت سرهم تو سر هری پخش میشد و اون حس میکرد داره میمیره.این بی حد و مرز دردناک بود

اون هیچوقت قرار نبود عاشق زین بشه,هیچوقت.این فقط خواست سرنوشت بود,سرنوشت بی رحم که اون دوتا رو کنار هم قرار داد.اونها برای هم مقدر شده بودن مگه نه؟هری چشمهاش رو بست تا جلوی اشکهاش رو بگیره.اون تمام این مرد رو میشناخت و همه ی رازهاش و نقطه ضعف هاش رو میدونست.نقشه همین بود. هرچند,عاشقش شدن جزئی ازین نقشه نبود

زین رفت روی تخت و دراز کشید و نگاهش کرد وقتی پسر پشتش اومد و کنارش خوابید.بدن هاشون گرم و سرخ بود بخاطر دوشی که سریع باهم گرفتن.پسر رفت بین پاهاش و بدون هیچ اخطاری دیک مرد رو تو دهنش برد.اون صدای ناله ی مردونه ی زین رو شنید و بعد یه دست قوی موهاش رو محکم گرفت و مجبورش کرد بیشتر دیکش رو تو دهنش جا بده.هری سعی کرد ریلکس کنه و تا جایی که میتونست رفت جلو و میخواست عشقش رو با لمس و کاراش به مردش نشون بده و باعث شه اون حس خوبی داشته باشه

"هری" مرد صداش کرد و پسر مجبور شد چشمهاش رو باز کنه و تو چشمهای زین خیره بشه

و قبل ازینکه بتونه بفهمه چی شد جاهاشون باهم عوض شد و مرد روش بود پسر چشمهاش رو بست تا عشقش هرکاری دوست داره باهاش بکنه.زین بدنهاشون رو بهم وصل کرد که باعث شد پسر ناله کنه و دستهاش رو دور مرد پیچید و کشیدش نزدیک و فقط میخواست مرد رو بیشتر حس کنه

لرد مواد جوری آروم و با حوصله توش حرکت میکرد که هری حس میکرد شاید این واقعا آخرشه و اینطوری قراره همه چیز تموم شه؟! امشب شب آخرش بود نه؟ این افکار اونقدری که باید نترسوندش

هری به چشمهای زین نگاه کرد وقتی مرد دستش رو برد بین بدن هاشون و دیک پسر رو گرفت و تکون داد تا به ارگاسمش نزدیک شه."زین.." یه نفس لرزون کشید و جلوی خودش رو گرفت تا اون کلماتی که هرلحظه میخواستن از دهنش خارج بشن رو نگه. سه تا کلمه ی کوچیک که بی نهایت خطرناک بودن.اون آروم آه کشید وقتی اومد و چند ثانیه بعد هم مرد توش اومد

اما اونجا تموم نشد,اونها چند بار دیگه هم عشق بازی کردن و هردفعه بیشتر از قبل شهوت و درموندگی توش حس میشد.وقتی بلاخره تموم شد بدن هری بی حس بود و درد میکرد ولی براش مهم نبود,اون بازم زین رو میخواست خیلی خیلی خیلی بیشتر ازینها زین رو میخواست.جفتشون به پشت دراز کشیدن تا نفس بگیرن ولی هیچکدوم حرفی نزدن

هری سرش رو یکم تکون داد تا ببینه ساعت 4:38 دقیقه ی صبحه و بعد حس کرد تخت تکون خورد و دید مرد از تخت بلند شد و حوله ی حمومش که افتاده بود رو زمین رو برداشت و تنش کرد

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now