18

2.1K 217 41
                                    

هری هیچ شکی نداشت که زین مبارزه میکنه,فکر اینکه زین تیر بخوره بخاطر اون باعث میشه قلبش بگیره و نبضش تند بزنه,اون اجازه نمیده اتفاقی برای زین بیفته,حقیقت قراره آشکار شه اون فقط نمیدونه چطوری؟"جذاب شدی" هری زمزمه کرد وقتی مرد با یه حوله ی تمیز داشت صورتش رو خشک میکرد

مرد خندید قبل ازینکه برگرده سمته پسر و خنده روی صورت خشک شد وقتی دید هری چقد مضطربه."چیزی شده؟" با آرومی پرسید و به سمت پسر قدم برداشت,هری آب دهنش رو محکم قورت داد وقتی معشوقش صورتش رو تو دست قاب گرفت."حالت خوب نیست؟" زین خیلی باهاش مهربون بود و این دردناک بود,خیلی دردناکتر از گذشته.اون لیاقت مهربونی زین رو نداشت

خواهش میکنم انقدر باهام خوب نباش ."خوبم" آروم جواب داد و مرد یه بوسه روی پیشونیش گذاشت و به سمته بیرون حموم بردش.هری دید زین رفت سمت کمد تا یه چیزی دربیاره بپوشه "زین" آروم صداش کرد.اون دیگه نمیتونست قایمش کنه,اون نیاز داشت اون کلمات رو بهش بگه,حتی اگه به معنیه از دست دادن آخرین ذرات کنترلش رو ماجرا بود."من دوس.." همون لحظه صدای زنگ تلفن حرفش رو قطع کرد و مرد سریع رفت سمته میز کنار تخت و گوشیش رو جواب داد "دوستت دارم.." هری زمزمه کرد و میدونست زین صداش رو نمیشنوه

شاید این یه نشونه بوده,حتما همینطوره.زین تماسش رو قطع کرد و برگشت سمته پسر "خب چی داشتی میگفتی عشقم؟" هری سرش رو تکون داد و مرد یه ابروش رو داد بالا.پسر یه نفس از سر آسودگی کشید وقتی مرد بیخیالش شد."من یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم پس بیشتر روز رو نیستم" زین گفت و رفت سمت کمد."دوست داری شب بریم بیرون؟"

"کجا؟" هری پرسید وقتی مرد داشت لباس انتخاب میکرد

"یسری کار دارم باید ترتیبش رو بدم تو یکی از کلاب هام" مرد جواب داد و حولش رو دراورد.پسر خودش رو مجبور کرد که به یه جای دیگه نگاه کنه و نشست لبه تخت."فکر کردم خوشت بیاد بخوای باهام بیای بیرون و یه نوشیدنی بخوریم"

هری آروم سرتکون داد "اره بنظرم خوبه" زین آه بلند کشید و زیر لب یه دارم میرم زمزمه کرد.انگار بنظر میومد که دلش نمیخواد بره."کجا داری میری؟" پسر گفت و بلند شد ایستاد جلوی معشوقش

"باید به یه محموله که امروز میاد رسیدگی کنم" زین جواب داد و هری رو تماشا کرد که کرواتش رو براش محکم کرد و صاف کرد و دستش رو گذاشت روی سینه مرد."خواهش میکنم مواظب باش" هری آروم زمزمه کرد و مرد بهش لبخند زد و سر تکون داد.همدیگرو برای چند دقیقه با آرامش بوسیدن تا بلاخره از هم جدا شدن,صدای باز و بسته شدن در اومد و انگار بلاخره هری تونست نفس بکشه.احساس میکرد قلبش ریز ریز شده و هیچوقت انقدر درد رو تحمل نکرده بود.هیچ درد فیزیکی هم حتی باهاش قابل مقایسه نبود

رفت روی تخت دراز کشید و به سقف خیره شد تا زمان بگذره.هری فکر کرد چطوری زین تلفنش رو گذاشته بود روی میز بدون هیچ پنهونکاری.هر مامور دیگه ای بود توی گوشیش جستجو میکرد و اطلاعات جمع میکرد ولی پسر نمیتونست.هری واقعا دیگه به پرونده اهمیت نمیداد,هیچوقت فکر نمیکرد اینجوری فکر کنه,اون نمیخواست اینطوری فکر کنه,این برخلاف هرچیزی بود که اون تمام عمر بهش اعتقاد داشت

زین مالک نابودش کرده بود

هری به خودش زل زد و دستش روی لبه ی کت مشکی که زین براش خریده بود,بود.هرچیزی که داشت یه هدیه از طرف مرد بود و اون فکر میکرد عروسک مرد شده.برای زین عادت شده بود که هرروز یه هدیه براش بخره با وجود همه ی اعتراض هایی که هری میکرد,درواقع اعتراض کردناش فقط معشوقش رو عصبی میکرد.اون حس گناه داشت که هدیه های زین رو میپوشید ولی مرد ازش خواسته بود برای قرار امشبشون بپوشتش و اون نمیتونست درخواستش رو رد کنه

هری نفس بلند کشید و یه تیکه از موش که تو صورتش افتاده بود رو عقب داد و به اتاق نشیمن رفت جایی که عشقش منتظرش نشسته بود."من حاضرم" آروم گفت و زین بعد ازینکه سیگارش رو تو جاسیگاری خاموش کرد بهش نگاه کرد.با رضایت به ظاهر هری نگاه کرد قبل ازینکه دوباره جدی شه

"هنوز تفنگت رو داری؟"

"اره" هری کتش رو داد بالا تا تفنگ که تو جای چرمیش به کمرش وصل بود رو نشون بده ولی زین بیشتر به پوستش که از زیر لباس معلوم بود بیشتر از تفنگ نگاه کرد.مرد اروم خندید و دستش رو گذاشت رو پایین کمر عشقش "تو فقط میتونستی خیلی ساده بگی اره" هری حس کرد گونه هاش داره قرمز میشه و حس کرد بچه بازی دراورده وقتی رفت سمت در.بخاطر زمانی که تا حالا باهم گذرونده بودن میدونست حس شوخ طبعی زین عحیب غریب کار میکنه,ولی تنها چیزی که براش مهم بود صدای شنیدن خنده ی عشقش بود.این چیزی بود که زین خیلی جلوش رو میگرفت و کنترلش میکرد و خیلی کم پیش میومد که بخنده.خندش فوق العاده زیبا بود

اون دیگه قرار نبود صدای خنده ی زین رو بشنوه,هری تقریبا آه کشید وقتی لوییس رو بیرون در آپارتمان دید."انگار از دیدن من خوشحال نیستی" لوییس گفت وقتی با پسر چشم تو چشم شد

"اوه ولی هستم" حرفش رو کشید و برگشته به مرد که داشت در رو میبست نگاه کرد.اون میدونست زین نیاز داره همیشه یه محافظ باهاش باشه ولی پسر آرزو میکرد کاش امشب فقط اون دوتا باهم بودن.یا حداقل یکی از آدمهاش که کمتر روی مخ بره!لوییس خودش رو کشید بالا و یه تلنگر زد به پیشونی پسر و یه 'لوییس' عصبانی از زین شنید,اگه هری بخواد صادق باشه دلش برای لوییس هم تنگ میشه

البته شاید فقط یکم

سه تاشون رفتن سمت آسانسور و هری با ارامش گوش میکرد به حرف زدن زین و لوییس باهم.همه چیز نرمال بنظر میومد.این نرمال بود,اونها راجع به مواد یا قتل یا هیچ جرم دیگه ای حرف نمیزدن فقط چیزای ساده راجع به اینکه امشب چی میخوان بخورن یا چیکار کنن.پسر آرزو میکرد کاش همه چیز همیشه همینطوری بود که اونها فقط تو اینکارا نبودن.ولی اینطور نبودن هم زین هم لوییس هردو قاتل بودن.اون چطور میتونست نسبت به این موضوع انقدر بیحس باشه؟این فرق داشت با سرو کله زدن با آدمهای مختلف توی دادگاه یا آدمهای توی خیابون..اون زین و لوییس رو میشناخت.هری اون ها رو بیشتر از فقط جرمهایی که بهش اعتراف کرده بودن میشناخت,اون ها هم آدم بودن و این عجیبترین قسمتش برای هری بود.قبل این پرونده اون هیچوقت خلافکار ها رو انسان نمیدید.اونها فقط هیولاهایی بودن که نه روح داشتن نه احساس

اوضاع الان پیچیده تر بود و هری نمیدونست الان خودش هم یه هیولاست یا نه.اون الان خودش هم پرونده ی گناهانی رو داشت هرروز داشت بزرگتر میشد.شاید اون هم داشت مثله اونها میشد یه هیولا درست مثل اونها

این افکار اونجوری که باید نترسوندش

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now