هری تقریبا یه سکته رو رد کرد وقتی در ورودی رو باز کرد و با یه زین عصبانی روبه رو شد,"کجا رفته بودی؟" چشماش رو نازک کرد و با لحن تهدید آمیزی دستور داد "جواب من رو بده"
"رفتم هتل پیش پدر و مادرم" هری جواب داد و دید معشوقش فکش رو روی هم فشار داد."تو نمیتونی فقط من رو اینجا زندانی کنی زین"اون بعد از اتفاقی که اونشب توی هتل افتاد دیگه زین رو انقد عصبی ندیده بود,وقتی پسر باعث شد مرد حسودیش بشه
"مگه من بهت اخطار ندادم؟!" اون بلاخره تشر زد و پشت پسر رو محکم کوبید به در."مگه بهت نگفتم اونا میخوان چه بلایی سرت بیارن؟که میخوان بکشنت که به من صدمه بزنن" زین چونه ی پسر رو گرفت و مجبورش کرد تو چشمهاش نگاه کنه."به من نگاه کن" دستور داد و هری نمیتونست مقاومت کنه و چشمهاش پر از اشک شد وقتی به چشمهای مرد نگاه کرد
دیدن اینکه زین چقدر عصبانیه ناراحتش کرد چون حتی نمیتونه تصور کنه مرد چقدر عصبانی میشه اگه..نه وقتی که حقیقت رو بفهمه,اون سعی کرد خیلی سعی کرد با اشکهاش مبارزه کنه ولی فایده ای نداشت و اونها ریختن,حالت صورت مرد نرم شد و هری حس کرد با شصتش اشکهاش رو پاک کرده,"چرا گریه میکنی؟" زین گفت یهویی خیلی آروم و مهربون."من نمیخواستم یکاری کنم گریه کنی,گریه نکن"
هری خودش رو مجبور کرد لبخند زد قبل ازینکه سرش رو تکون بده.این خیلی دردناکه.حتی دردناکتر اینه که نمیدونه کی زمانش برای بودن با زین تموم میشه."زین" اروم نفس کشید
".گریه نکن" زین آروم بغلش کرد و آروم تکونش داد."من فقط ناراحت شدم,اومدم خونه و تو اینجا نبودی...تو نمیتونی دیگه اینکار رو با من بکنی"
"باشه'' بیصدا گفت و صورتش رو توی گردن معشوقش پنهون کرد.زین محکمتر بغلش کرد و پسر حس میکرد قلبش داره منفجر میشه.خیلی دردناک بود وقتی مرد داشت حرفهای قشنگ توی گوشش زمزمه میکرد و نفسش گرفت وقتی مرد ازش معذرت خواهی کرد که باعث گریه کردنش شده.زین مالک ازش عذرخواهی کرد."تو کاری نکردی که بخوای معذرت خواهی کنی" هری زمزمه کرد زین به صورتش خیره شد قبل ازینکه خم شه سمتش و پیشونیش رو ببوسه.دوستت دارم! پسر فکر کرد و عاجزانه میخواست این حرف رو به معشوقش بزنه
ولی نمیتونست,فقط نمیشد این حرف رو بزنه,برو دراز بکش,گشتنته"
پسر آروم سرتکون داد قبل ازین با کراحت بره سمته اتاق خوابشون.اتاق خوابشون!این باعث میشه قلبش به درد بیاد.اون میدونست که تنها کسیه که اون اتاق خواب رو با زین مالک سهیم شده.همه ی خونه ماله جفتشون بود.یه نفس عمیق کشید,سعی کرد به کارای بدی که مرد کرده فکر کنه,قتل ها,مواد مخدر..ولی هیچ چیز احساسش رو عوض نمیکرد.یه نفس عمیق دیگه کشید و فکر کرد که چرا این اتفاقا داره براش میفته!اون هیچوقت این رو نمیخواست.همه کارایی که هری همیشه میخواسته انجام بده خوبی بوده,اون فقط میخواست کمک کنه دنیا جای امن تری بشه,میخواست نه فقط همکاراش بلکه پدرش هم بهش احترام بزاره
YOU ARE READING
relax (ترجمه )
حركة (أكشن)عاشق دشمن شدن بخشی از برنامه نبود این قرار نیست پایان خوشی داشته باشه