9

3.1K 244 145
                                    

هری لیوان قهوش رو آورد بالا جلوی دهنش و به طلوع خورشید خیره شد.اون توی بالکن نشسته بود روی صندلی راحتی و یه ملافه دورش بود.پسر میتونست بوی زین رو از ملافه حس کنه و دلش براش تنگ شده بود با اینکه همین صبح دیده بودش.زین بهش دستور داده بمونه تا خودش به یه قرار کاری بره و بیاد

یه نفس عمیق کشید و بلاخره تصمیم گرفت فکر کنه.اون عاشق زین مالک شده بود.هری حس بدی داشت که از بین این همه آدم تو دنیا اون باید عاشق زین میشد.اون میخواست با احساساتش بجنگه ولی فایده ای نداشت.اون نمیتونست تظاهر کنه بهش احساسی نداره یا اون احساسات واقعی نیستن.اون نمیتونست تظاهر کنه که از زین متنفره,هری از خودش متنفر بود ولی هیچوقت نمیتونست از زین متنفر باشه

هری سرش رو برگردوند وقتی شنید در شیشه ایه بالکن باز شد.هری با زین چشم تو چشم شد و نتونست جلوی لبخندش رو بگیره.مرد بهش نگاه کرد قبل ازینکه لبخند بزنه."پس اینجایی" این رو گفت قبل ازینکه در رو ببنده و بعد سکوت شد

هری چند دقیقه فقط به مرد خیره شده بود که چقدر خوشتیپ به نظر میومد و داشت از منظره ی جلوی چشماش لذت میبرد."تو دیشب درست میگفتی" حرف زین هری رو از افکارش کشید بیرون.پسر با گیجی نگاهش کرد و برگشت سمتش تا ادامه بده "تو راست میگفتی.من اگه میفهمیدم نمیخواستمت.من با باکره ها سکس نمیکنم"

هری بهش خیره شد و نمیدونست چی باید بگه یا مرد با این حرفها میخواست به کجا برسه."این تنها چیزیه که ازم پنهون کردی هری!؟" زین پرسید.تو صداش اصلا تن مشکوکی وجود نداشت.اون فقط کنجکاو بود."من این یه فرصت رو بهت میدم اگه چیزی هست بهم بگی"

هری دلش میخواست همه چیز رو به زین گزارش بده.این که حتی پلیس مخفیه.اون دیگه نمیخواست بیشتر ازین به مرد خیانت کنه.اون فقط دلش میخواست همیشه پیش زین بمونه.ترکشون کنه و دیگه برنگرده.وقتی هری به خودش اومد و دید داره به چی فکر میکنه از خودش ترسید.اون نمیتونست اینکارو بکنه.هیچوقت نباید اینکارو میکرد.اون نمیتونست همه چی رو فدای زین مالک بکنه.اون نمیتونست زندگی قبلی و خانواده و دوستاش رو بخاطر یه مجرم رها کنه."نه" هری سر تکون داد "هیچی نیست" تنها کاری که همیشه هری میخواست بکنه این بود که دنیا رو بجای بهتری تبدیل کنه

زین سری تکون داد و دوباره همه چی ساکت شد.هری یه قلپ دیگه از قهوش خورد و سعی کرد نادیده بگیره که مرد زل زده بهش.اون هنوز نمیدونست مرد بهش چه حسی داره و این باعث میشد اعتماد بنفس نداشته باشه.یعنی هنوزم زین به عنوان یه عروسک سکسی بهش نگاه میکرد؟! "زین؟" اون همه ی جراتش رو جمع کرد تا حرف بزنه.مرد با دقت نگاهش کرد و اون دوباره زل زد به قهوش."تو راجع به من چه فکری میکنی؟" اون با صدای آروم پرسید و بلاخره جرات کرد صورتش رو بیاره بالا

هری میدونست این ازون سوالهایی نیست که باید از زین بپرسه,اون میدونست این سوال هیچ کمکی به پرونده نمیکنه اون باید سوالهایی بپرسه که مربوط به کاره.ولی اون نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.اون میخواست بدونه که واقعا جونش برای زین مالک ارزشی داره یا نه

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now