21

2K 206 88
                                    

لوییس اخم کرد و بلند شد وایساد تو اتاق نشیمن تاریکش,ساعت تقریبا پنج صبح بود کدوم خری داشت در میزد؟!سریع تفنگش رو برداشت و اروم رفت سمت در و از چشمی نگاه کرد ببینه کیه؟ زین بود

لوییس در رو باز کرد اجازه داد مرد بره تو,یه نگاه به رئیسش انداخت تا بتونه حالتش رو بخونه,موهای خیس و دور دستش هم باند پیچی بود."چی شده!؟" عصبانی پرسید

"ما هنوز با لیام پین ارتباط داریم؟" زین بدونه نگاه کردن بهش پرسید و رفت سمت پنجره تا به شهر زیر پاش خیره شه

"اره" جواب داد و به مرد نگاه کرد "ما هنوز با لیام ارتباط داریم" خون تو رگاش یخ بست وقتی فهمید چرا زین به یه نفوذی تو Fbi نیاز داره! هری!این باید یه ربطی به هری داشته باشه مگه نه!؟

زین از کنارش رد شد و رفت سمت در."لیام پین رو مجبور کن باهام تماس بگیره" دستش رو گذاشت رو دستگیره در و ایست کرد وقتی صدای لوییس رو شنید

"رئیس.."

زین چند ثانیه ساکت بود تا بلاخره سکوتش رو شکست "تو درست میگفتی" گفت و در رو باز کرد و سریع رفت و هیچ وقتی به لوییس نداد که بتونه حرف بزنه..

لوییس چشمهاش رو بست و خودش رو مجبور کرد یه نفس عمیق بکشه.اون بارها سعی کرده بود منطقی با رئیسش حرف بزنه ولی اون اصلا گوش نمیداد.لوییس اصلا ازینکه حق باهاش بود خوشحال نبود اونم فقط بخاطر اینکه میدونست زین حقیقتا عاشق اون تیکه آشغال شده

حالا چی میشه؟! لوییس متعجب بود

*******

زین دلش نمیخواست اصلا برگرده به اون آپارتمان.اون میدونست چیکار باید بکنه!اون باید هری رو میکشت و همه چیز رو امشب تموم میکرد.هیچ گزینه ی دیگه ای وجود نداشت.هری باید میمرد.اون بارها به پسر فرصت داده بود که حقیقت رو بهش بگه و باهاش رو راست باشه ولی هربار هری همه چی رو انکار کرده بود.اون باید میمرد.زین آروم وارد آپارتمان ساکت شد و تفنگش رو دراورد و به سمت اتاق خوابشون رفت

ممکنه هری فرار کرده باشه؟!زین بروی خودش نمیاورد که آرزو میکرد هری خودش فرار کرده باشه وقتی رفت داخل.اما ایناهاش,هری اونجا روی تختشون آروم برای خودش خوابیده.اون اروم تفنگش رو آورد بالا و به سمت بدن پلیس نشونه گرفت.هری یه نفس عمیق تو خواب کشید و باعث شد زین بلرزه و به خودش اجازه داد به صورت معشوقش که تو نور ماه که از پنجره میتابید میدرخشید نگاه کنه

بکشش! زین به خودش دستور داد و انگشتش رو گذاشت روی ماشه

هری یه اه کوتاه کشید

دستهای زین شروع کرد به لرزیدن و مرد با ترس به دستهاش نگاه کرد.اون نمیتونست اینکار رو بکنه.اون نمیتونست ماشه رو بکشه.اون بلاخره اجازه داد دستهاش بیفته پایین کنار بدنش و تفنگ با یه صدای بلند از دستش افتاد روی زمین.هری اون رو نابود کرد...

من انتقام میگیرم..مرد به خودش قول داد

زین آروم همه ی لباسهاش رو دراورد و سعی میکرد نفس بکشه وقتی خوابید تو تخت.اون میتونه انتقام بگیره.اون میتونه کاری کنه هری عذاب بکشه.پسر لیاقت این رو نداره که راحت تو خواب بمیره.مرد به خودش تلقین کرد که این دلیل اینه که نتونست هری رو بکشه.اون اول باید شکنجه بشه.تخت تکون خورد و اون حس کرد پسر خودش رو بغلش جا کرده و باعث شد مرد بلرزه.

همونطور که تو من رو نابود کردی نابودت میکنم

******

هری آروم بلند شد.دنیا برای چند دقیقه داشت میچرخید دورش.زل زد به ساعت روی دیوار و یکم تمرکز کرد تا بتونه دقیق بخونتش.4:45 دقیقه صبح.اون به کنارش نگاه کرد و توقع داشت عشقش رو کنارش ببینه ولی زین نبود.پیشونیش رو مالید سریع خاطرات دیشب برگشت به ذهنش.رفتن کلاب و مست کرد,این تنها چیزیه که از قبل مست کردنش یادش میاد

هری پتو رو زد کنار و از روی تخت بلند شد.اون به جای خالی کنار خودش رو تخت خیره شد و برای یه لحظه خشکش زد.پسر سعی کرد به خودش بقبولونه که اینکار برای زین خیلی هم غیرطبیعی نیست با اینکه خیلی وقته زین یهو ترکش نمیکنه.خیلی وقته که زین واقعا نصفه شب تنهاش نزاشته و این فکر باعث شد استرس بگیره

نکنه چیزی گفته!؟ هری هیچی یادش نمیومد از وقتی که از کلاب بیرون اومدن چی شد!

هری آروم رفت سمته در و با دست لرزن دستگیره رو گرفت.چند لحظه زمان برد و چندتا نفس عمیق کشید تا جرات این رو پیدا کنه که دستگیره در رو باز کنه.همه جا تاریک بود و فقط سوسوی یه لامپ کوچیک مشخص بود و بوی غلیظ سیگار زین.اون به سمت پنجره نگاه کرد و دید پشت عشقش بهشه

"زین'' هری صداش کرد و صداش برای خودش هم خیلی ناآشنا بود.حتی تو اون نور کم هم تونست ببینه که زین لرزید."چیکار میکنی؟" اون دوباره حرف زد و به سمت مرد حرکت کرد و به کمرش زل زده بود.مرد بلاخره تکون خورد و سیگار نصفه سوختش رو تو جاسیگاری خاموش کرد و برگشت سمتش

هری حس کرد ضربان قلبش رفت بالا وقتی با زین چشم تو چشم شد.اون تقریبا براش ناشناس بود.اون خیلی شیطانی بنظر میرسید و هری ناخوادآگاه یه قدم رفت عقب.هیچی بجز نفرت خالص تو صورت زین نبود.اون میدونست..مرد میدونست..هری پیش خودش فکر کرد ولی نمیدونست چیکار کنه.مگه کاری بود که بتونه انجام بده!؟

زین یه قدم رفت جلو و هری یه قدم باز رفت عقب.هیچکدوم چیزی نگفتن تا اینکه پشت هری خورد به دیوار."چیزی شده هری؟" مرد چونش رو گرفت و مجبورش کرد تو چشمهاش نگاه کنه ولی پسر نمیتونست حرف بزنه.اون یخ زده بود.اون نمیتونست تکون بخوره با اینکه خیلی دلش میخواست.اون میدونست..میدونست..میدونست

زین چونه ی هری رو ول کرد قبل ازینکه دستهاش رو دور گردن پسر بزاره."چطور تونستی؟" مرد با خشم پرسید ولی هری هیچی نمیتونست بگه و فقط ناله میکرد.اون دلش میخواست معذرت خواهی کنه,بگه اشتباه کرده التماسش کنه که ببخشتش ولی نمیتونست.اون منجمد شده بود.حلقه ی دستش دور گردنش محکمتر شد و اون نمیتونست نفس بکشه و تکون بخوره.چشم هری رفت سمت اون یکی دست مرد وقتی دید چیزی رو بیرون اورد و ناله کرد

"بمیر" مرد با خشم گفت قبل ازینکه خنجر رو تو قلبش فرو کنه...

relax  (ترجمه )Where stories live. Discover now