ادوارد پاکت چیپس رو برداشت و به سقف اتاق دن خیره شد.اون قرار بود بیاد خونه ی دوستش تا با هم درس بخونن ولی آخرش یه سیگاری روشن کردن و شروع کردن به خوراکی خوردن و راجع به زندگیشون حرف زدن."اگه یهو خانوادت بیان چی؟" ادوارد یهو با ترس به دوستش خیره شد
"نه نمیان" دن گفت و سیگاری رو گذاشت بین لباش.اون دود رو تو سینش نگهداشت و بعد رهاش کرد "اونها تا دیر وقت سرکارن" اون سیگاری رو داد به پسر و ادوارد سرتکون داد که نمیخواد "اونها معمولا تنهات میزارن؟"
"اوهوم" دن نشست و چیپس رو برداشت."من خیلی خوب با خانوادم ارتباط نمیگیرم" ادوارد گفت و دوباره به سقف خیره شد و تو افکارش فرو رفت."مامانم خوبه ولی ما خیلی حرف خاصی برای گفتن نداریم باهم ولی بابام..اون همش اینجوریه که غر میزنه اگه بیشتر درس نخونی به هیچ جا نمیرسی.همش به موهام و لباسام هم گیر میده و میره رو اعصابم.ولی داداشم خوبه,اون به من اهمیت میده حتی بیشتر از پدر و مادرم"
"نمیدونستم برادر داری" دن زیرلب گفت و کمی ساکت شد."یه نقطه مشترک دیگه که باهم داریم,منم یه برادر دارم که اون سمت لندن دانشگاه میره.داداش تو کجا میره.شاید همدیگرو بشناسن"
"اون درسش تموم شده و با بابام تو اداره پلیس کار میکنه" ادوارد گفت و میدونست نباید چیز زیادی راجع به هری و پدرش به کسی اطلاعات بده ولی خب این دن بود دوستش."این یه جورایی با حاله ,اونا ازین شغلها دارن که تو تلویزیون آدم میبینه و تفنگ دارن"
دن با حیرت نگاهش کرد "این خیلی باحاله پسر,تو هم میخوای پلیس شی؟"
"من هنوز برنامه دقیقی برای اینکه میخوام تو آینده چیکاره شم ندارم ولی خب احتمالا نه..یکاری مثل مکانیکی یا طراحی ماشین باحال تره!" ادوارد با ناراحتی گفت "بابام سکته میکنه اگه بفهمه من میخوام مکانیک شم اون دوست داره من دکتر شم" حرفش قطع شد وقتی گوشیش تو جیبش ویبره رفت.اخم کرد وقتی دید از یه ناشناس براش ایمیل اومده و امکان نداشت اون یه فایل که فرستندش معلوم نیست رو دانلود کنه و گوشیش رو بخطر بندازه.ادوارد نفس عمیق کشید و درجا ایمیل رو پاک کرد.
"چیه؟" دن پرسید و خم شد تا ببینه تو گوشیش چیه
"یه ایمیل سرکاری" پسر جواب داد و بعد دوستش رو به شوخی هل داد عقب "فضول"
********
هری وارد محوطه پارکینگ اداره شد و ماشینش رو پارک کرد.سریع وسایلش رو جمع کرد و وارد ساختمون شد و آروم به بقیه سلام کرد و رفت تا ساعت ورودش رو ثبت کنه.فکرش همش پیش نایل بود که الان در چه حالیه چون کمتر از دو ساعت تا جراحیش مونده
ژاکتش رو دراورد و انداخت روی پشتی صندلیش و نشست,صدای پیام گوشیش توجهش رو جلب کرد.همون لحظه برای گوشی همه همکاراش هم نوتیفیکیشن اومد ولی بهش اهمیت نداد.گوشیش رو از جیبش دراورد و نفسش حبس شد و ضربان قلبش رفت بالا وقتی پیام رو خوند
YOU ARE READING
relax (ترجمه )
Actionعاشق دشمن شدن بخشی از برنامه نبود این قرار نیست پایان خوشی داشته باشه