پارت 2

759 76 3
                                    

تو منو دوباره ساختی
پارت 2

فلش بک :
"-هر طور شده اون دختر و برام پیدا کن ... من باید بفهمم اون کی بوده .
گوشی رو قطع کرد و کلافه خودش و روی مبل پرت کرد . دیشب یه لحظه هم چهره ی اون دختر از جلوی چشماش کنار نرفته بود. باید پیداش میکرد ... باید پیداش میکرد و مطمئن میشد که حسش اشتباهه .
.......
با صدای گوشیش به سمتش شیرجه زد . سه روز گذشته بود و هیچ خبری ازش نبود . با دیدن شماره سریع دکمه اتصال و فشرد .
-الو سلام چی شد ؟ پیداش کردی ؟
-بله پیداش کردم .
با استرس پرسید:
-فهمیدی کی بود ؟
-همون حدسی که زدید درسته ... دخترشه .
روی مبل ولو شد ... پس درست بود احساسی که این چند روزه داشت دیوونه اش میکرد.  پس واقعا یه خواهر داشت . یه خواهر کوچیک تر .
صداش بی اختیار بالا رفت .
-پس چرا اونجا هیچی نفهمیدی ؟ چرا نگفتی که یه خواهر دارم ؟
-زمانی که من خانم لی سه کیونگ رو دیدم تنها بود ..  هیچ دختری همراهش نبود .
چشماشو برای لحظه ای بست .
- باشه نمیخواد چیزی بگی ...آدرس و برام پیام بده .
گوشی رو قطع کرد و سریع از جا بلند شد . پالتوشو از چوب لباسی برداشت و  سمت در رفت . از اتاقش بیرون اومد و نگاهی به بچه ها که همه مشغول بودن انداخت و با چشماش دنبال تهیونگ گشت و وقتی ندیدش صداش و توی سرش انداخت .
-تهیونگ .
-بله هیونگ .
اول صداش اومد و دو ثانیه بعد خودش از آشپزخونه بیرون اومد .
-چی شده هیونگ ؟
-بیا اینجا .
تهیونگ بهش رسید.
-چیه ؟
-من میخوام برم بیرون یه کار مهم برام پیش اومده احتمال داره نتونم برگردم حواست به بچه ها باشه .
تهیونگ چشمکی زد و دندوناشو به نمایش گذاشت.
-خیالت جمع جمع .
چشماشو گرد کرد .
-گفتم حواست بهشون باشه بخوای رییس بازی براشون در بیاری من میدونم با تو .
صدای تهیونگ بالا رفت .
-من کی رییس بازی براشون در آوردم ؟
با صدای پیام ، گوشیش و بیرون کشید و با دیدن آدرس سریع شونه ای بالا انداخت و همون طور که سمت خروجی میرفت گفت :
-بگو کی در نیاوری .
از رستوران بیرون زد و سمت پارکینگ که کنار رستوران بود رفت . سوار ماشینش شد و با سرعت از پارکینگ بیرون اومد و پاشو تا حد امکان روی گاز فشرد . قلبش توی سینه محکم میکوبید نمی دونست باید چی بگه و چه عکس العملی نشون بده . "
حال :
جین شونه های سه رون رو گرفت و تو چشماش خیره شد .
-چرا داری ... از الان به بعد دیگه داری ... دیگه نمیزارم بیشتر از این اینجا زندگی کنی ... تو با من میای آبجی کوچولو .
سه رون خودشو عقب کشید .
-چرا باید حرفاتونو باور کنم ؟ مامان هیچ وقت به من نگفته بود یه برادر دارم .
جین جلو رفت و در حالی که سعی میکرد صداش از نفرت نلرزه گفت :
--مادرت اصلا درباره ی گذشته چیزی بهت گفته ؟
سه رون نگاهشو بهش دوخت و بی تفاوت سر تکون داد .
-نه .
پوزخند روی لباش نشست .
-بایدم نگه ... گذشته اش اونقدر درخشان نیس ...
سه رون توی حرفش پرید .
-تو کی هستی که جرات میکنی درباره ی مامان من اینجوری بگی ؟
-بهت گفتم برادرتم .
صداشو بالا برد .
-ثابت کن .
جین گوشیشو بیرون کشید و بعد از لحظاتی اون و جلوی چشماش گرفت که باعث گرد شدن چشمای سه رون شد . با دستای لرزونش گوشی رو گرفت و با  لحنی که تعجب توش موج میزد گفت :
-اینکه مامان منه .
نگاهش و به جین دوخت و جین با سر تایید کرد.
-درسته مامان تویه اون پسر تو عکسم منم .
سه رون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد .
-اما مامان هیچ وقت درباره ات نگفته .
جین لبشو گاز گرفت .
-احتمالا به خاطر اینکه ازم متنفر بوده .
سه رون دوباره سرشو تکون داد .
-امکان نداره ... مامان من نمی تونه از کسی متنفر باشه ... چطوری ؟
جین دستشو رو شونه ی سه رون گذاشت .
-وقت برای تعریف کردن و شنیدنش زیاده ... وسایلت و جمع کن میریم .
سه رون عقب عقب رفت و روی تخت نشست .
-من نمیام .
اخمای جین تو هم و صداش بالا رفت :
-چرا ؟
همین طور که سرش پایین بود با صدای آرومی گفت :
-نمی خوام مزاحم باشم ... اگه واقعا من و تو خواهر و برادریم پدرت از دیدن من خوشحال نمیشه .
جین جلو رفت و کنارش نشست و با انگشت آروم صورتش و سمت خودش برگردوند .
-اولا که مزاحم نیستی تو خواهرمی و وظیمه که ازت مراقبت کنم.
سه رون نگاهش و بهش دوخت . باورش نمیشد که تو تاریک ترین نقطه زندگیش یه نفر یهو وارد شده و میخواد به سمت روشنایی ببرش .
جین لبخند کوچیکی زد .
-تازه نگران بابا هم نباش من و برادرم جدا از مامان و بابا زندگی میکنیم .
آروم گونه ی سه رون و نوازش کرد .
-تو قراره با من زندگی کنی ... تازه بابا خیلی هم مهربونه .
لبخندش و عمیق تر کرد .
-حالا هم مثل یه خواهر کوچولوی حرف گوش کن پا میشی و وسایلاتو جمع میکنی و با من از اینجا میریم فهمیدی؟
سه رون سرشو تکون داد و از جا بلند شد .

you made me again Where stories live. Discover now