پارت 52

339 25 0
                                    

تو منو دوباره ساختی 52

تلوتلو خوران از پله ها بالا رفت.  اینقدر درد دیدن سه رون و جیمین براش زیاد بود که تنها راه فراموش کردنش غرق شدن تو الکل بود. دیدن سه رون با جیمین بیشتر سوزونده بودش.. شاید اگه جای جیمین یکی دیگه رو میدید این همه عصبانی نیمشد و نمی سوخت اما دیدن جیمین بیش از حد تحملش بود.  پاش لیز خورد و روی پله ها ولو شد.  چقدر دلش میخواست با صدای بلند گریه بکنه.  حس میکرد بازیچه ی دست اون دوتا شده. 
لباشو با حرص روی هم فشرد و دستش و به نرده گرفت و به زور خودشو بالا کشید . با قدرتی که براش مونده بود خودشو به اتاقش رسوند. سمت تختش رفت و تیشرتش و از تنش بیرون آورد و سمتی پرت کرد.  خودشو روی تخت انداخت و از حال رفت.
...
نگاهش و به مانسه که وسط اسباب بازیهاش نشسته بود و مشغول بازی با ماشین مورد علاقه اش بود دوخته بود اما وجودش توی دیشب پرواز میکرد .  توی لحظه های کوچولو اما زیادی شیرین دیشب..توی آغوش سفت و یهویی جین.
لبخند رو لبش کش اومد. امروز که چشماشو باز کرده بود سرش روی سینه ی جین بود و دست جین دورش حلقه بود. تمام حسای شیرین دنیا تو دلش رونه بود و دلش نمیخواست ازش جدا بشه. همین طور غرق شیرینی مثل عسل آغوش جین بود که با تکونی که جین خورد سریع چشماشو رو هم گذاشت. جین بیدار شده بود می تونست این و حس کنه اما تکون نمیخورد انگاری میترسید که جیسو رو بیدار بکنه و همین باعث شد که جیسو بیش تر از قبل ذوق مرگ بشه.
دلش نمیخواست این لحظه تموم بشه اما خیلی  سخت بود که وانمود کنه خوابه  میخواست چشماشو باز کنه اما نمی تونست. نمی دونست چقدر گذشت که جین خیلی آروم سرشو از روی سینه اش برداشت و به همون آرومی روی بالشت قرار داد.
بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنه از تخت بلند شد و سمت حموم رفت.
جیسو نفسش و پر صدا بیرون داد و چشماشو باز کرد و تو جاش نشست.  هنوزم گرم آغوش جین بود. پتو رو کنار زد و از اتاق بیرون رفت.
-مامانی.. مامانی.
از فکر بیرون اومد و نگاهش به مانسه دوخت.
-جونم مامانی.
مانسه چیزی که با آجراش درست کرده بود و با ذوق بالا گرفت.
-مامانی شوشتله؟
از جا بلند شد و کنار مانسه روی زمین نشست.
-خیلی خوشکلهه...این چی هست؟
-آدم آهنی.
لپ مانسه رو با صدا بوسید.
-پسرم چقدر با استعداده.
مانسه با ذوق خندید.
-الان ماشین دلست میکنم.
جیسو موهای مانسه رو نوازش کرد. چقدر امروز همه چی زیادی قشنگ بود.
...
با یاد آوری صبح دوباره لبخند رو لباش کش اومد.  اگر میخواست واقعا میتونستن خوشبخت باشن.
صبح که بیدار شده بود جیسو روی سینه اش خواب بود. میخواست از جا بلند بشه اما بودن جیسو تو آغوشش اونقدر شیرین بود که دلش نیومد از بغلش بیرون بیارتش و اونقدر آروم خوابیده بود که میترسید با تکون خوردنش از خواب بیدار بشه.  بیشتر از یه ربع بود که تو همون حالت بود اما مجبور بود بلند بشه . سر جیسو رو از رو سینه اش برداشت و روی بالشت گذاشت.  لحظه ای به صورتش خیره شد و لبخندش کش اومد.  سریع از تخت پایین اومد و سمت حموم رفت.
از حموم که بیرون اومد خبری از جیسو نبود. حاضر شد و بیرون رفت.  جیسو با لبخند بهش صبح بخیر گفت و لبخند خودش هم کش اومد. صبحونه شون و با لبخند و حسای شیرین خوردند چقدر امروزش قشنگ بود فقط با اضافه شدن چند تا لبخند.
با صدای در نگاهش و به در دوخت.
تهیونگ وارد شد و بهش خیره شد.
-هیونگ.
-بله.
-باهات کار دارم.
با سر به مبلا اشاره کرد.
-بیا بشین.
اینو گفت و از جا بلند شد و سمت مبلا رفت و تهیونگ هم کنارش جا گرفت.
تتیونگ نگاهشو به جین دوخت.
-هیوووونگ.
جین چشماشو ریز کرد.
-چی میخوای خودتو لوس میکنی؟
تهیونگ دندوناشو به نمایش گذاشت.
-هیونگ من میتونم امروز زودتر برم ؟
نگاه جدیشو به تهیونگ دوخت.
-نه نمیشه.
با اعتراض صداشو بالا برد.
-چرااا؟
جین با همون حالت گفت :
-چونکه نمیشه.
صورت تهیونگ تو هم جمع شد.
-عههه هیونگ خودتو لوس نکن دیگه میخوام برم بیرون.
جین با اخم دستش و به سمتش دراز کرد.
-گوشیتو بده.
تهیونگ با تعجب بهش خیره شد و با اخم گفت :
-میخوای چیکار؟
جین چشماشو گرد کرد.
-بهت میگم بده.
تهیونگ سرشو تند تند تکون داد.
-تا نگی برای چی بهت نمیدم.
جین لبخندی زد.

you made me again Donde viven las historias. Descúbrelo ahora