پارت 41

312 26 4
                                    

تو منو دوباره ساختی 41

جیسو با تعجب بهش خیره شد.
-چی؟ پ..پسرت؟
جین حلقه ی دستاشو دور مانسه محکم تر کرد. قدم جلو گذاشت و با خشم و عصبانیت بهش خیره شد.  لباش از حرص میلرزید.
-تا کی میخواستی ازم پنهونش کنی ها؟ 
جیسو با ترس به چشمای جین خیره شد.  یعنی همه چی رو فهمیده بود؟
با لکنت گفت :
-چی..چی داری میگی؟
جین سعی کرد خودشو کنترل کنه.  اینکه جیسو خودشو به اون راه زده بود بیشتر عصبانیش میکرد.  صداش کمی بالا رفت.
-اینکه مانسه پسر منه..کی میخواستی بهم بگی؟
با شنیدنش حس کرد دنیا روی سرش آوار شد.  پاهاش سست شد و میخواست بیافته اما به زور خودشو نگه داشت.  بغض تو گلوش لونه کرد.  جین اومده بود مانسه رو با خودش ببره . اومده بود پسرش و ببره. جین همه چی رو فهمیده بود و مطمئن بود کار لیساس .
جین با خشم گفت :
-کی میخواستی بگی که مانسه پسر من و یو.. 
جیسو سریع وسط حرفش پرید.
-نه .
سرشو آروم به طرفین تکون داد.
-مانسه پسر منه.. پسر من.
صدای مانسه در اومد.
-عمو؟؟
جین نگاهشو بهش دوخت.
-جونم پسر قشنگم.
مانسه با تعجب گفت :
-تو بابایی منی؟
جین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و دوباره مانسه رو محکم بغل کرد و به خودش فشرد.
-آره عزیزم من بابایی تویم.. بابایی خود خودت.. اومدم که ببرمت خونه ی خودمون.
مانسه محکم دستاشو دور گردن جین حلقه کرد.
-بابایی تو بابایی منی؟
جین سرشو  نوازش کرد.
-آره قشنگم.. آره پسرم..من بابییتم قشنگ بابا.. من باباییتم.
جیسو لبشو محکم گاز گرفته بود و با بغض بهشون خیره بود.
جین نگاهشو از مانسه گرفت و به جیسو دوخت.
-با خودم میبرمش.
جیسو تند تند سرشو تکون داد.
-نه نمی تونی...نمیزارم.
سریع جلو رفت و میخواست مانسه رو از بغل جین بگیره که جین با دست جلوشو گرفت و با عصبانیت گفت :
-بهش دست نزن.
با صدای دادش جیسو تکونی خورد و اشکاش پایین اومد.
جیسو با گریه بهش خیره شد.
-نمی تونی پسرمو با خودت ببری.. مانسه پسر منه..بهم بدش.
صدای جین بالا رفت.
-مانسه پسر منه نه پسر تو و هیچ چیز و هیچ کسم نمی تونه جلومو بگیره.
قدمی عقب گذاشت که صدای جیسو بلند شد.
-تو رو خدا جین اذیتم نکن..نمی تونی مانسه رو ازم بگیری..بدون مانسه نمی تونم زندگی کنم..
جین سرشو به طرفین تکون داد.
-نمی تونم بزارم پسرم پیش آدم کلک بازی مثل تو باشه.
پشتش و به جیسو کرد و چند قدم برداشت که جیسو سریع راهش و سد کرد.
با داد گفت :
-وقتی حقیقت و میدونی چرا اینجوری میگی؟  مطمئنم لیسا تمام حقیقت و بهت گفته.. بهت گفته که چرا اومدم تو زندگیت.
جین با حرص سرشو تکون داد.
-آره گفت.. گفتش اومدی تا مانسه رو بهم برگردونی اما اینکارو نکردی و من و بازیچه خودت کردی.
جیسو سرشو تند تند تکون داد.
-اینطور نیس.. من میخواستم حقیقت و بهت بگم اما فقط میترسیدم.
جین با خشم گفت :
-الان دیگه فایده نداره..
سرشو به طرفین تکون داد.
-نمی تونم ببخشمت.. تو پنج ماه فرصت داشتی جیسو اما اخرشم بدون گفت حقیقت رفتی.
جیسو با گریه گفت :
-میخواستم بهت بگم اما نزاشتی.. من و بیرون کردی گفتی هیچ چی از یورا برات مهم نیست.. برای همین برگشتم.. فکر کردم که مانسه هم برات مهم..
جین با داد گفت :
-خفه شو نمیخوام هیچی بشنوم.
اونقدر صدای هردوشون بلند بود و اونقدر تو عصبانیت غرق شده بودند که هیچ کدومشون متوجه مانسه که با ترس به لباس جین چنگ زده بود و اشکاش گوله گوله پایین میومد نبودند.
-نمیزارم پسرمو ببری.
جیسو رو از سر راهش کنار زد.
-مانسه پسر تو نیس اینو بفهم.
چند قدم برداشت که صدای جیسو متوقفش کرد.
- فقط به خاطر اینکه من دنیاش نیاوردم پسرم نیست؟
صداش پر از بغض شد.
-پس اون همه شبایی که بالا سرش بیدار بودم چی؟  وقتی که مریض میشد منم همراهش گریه میکردم.. اگه مادر بودن این نیست پس چیه؟ خودم بهش راه رفتن و یاد دادم.. خودم بهش حرف زدن و یاد دادم.. خودم بهش غذا خوردن و یاد دادم.. خودم بزرگش کردم..
هق زد و به زور ادامه داد.
-فقط به خاطری که دنیاش نیاوردم مامانش نیستم؟
جلوی جین ایستاد.
-آره..یعنی مادر بودن فقط به دنیا آوردن بچه است؟ یعنی من مامانش نیستم؟
جین سرشو به طرفین تکون داد.
-تو همه ی اینا رو ازم گرفتی جیسو.. نزاشتی نشستنش و ببینم.. راه رفتنش..
اشکش آروم پایین اومد.
-اولین کلماتش.. تو با خودخواهی همه چیز و ازم گرفتی.. حق من بود نه؟  تو باید زودتر میومدی پیشم؟  اما دیر اومدی خیلی دیر بعد از چهار سال.. وقتی هم که اومدی حقیقت و بهم نگفتی.
-مجبور بودم.. نمی تونستم بیام.. بابا بهم اجازه نمیداد.
جین با جدیت تو چشماش خیره شد.
-الان دیگه اینا هیچ فایده ای نداره جیسو..نمی تونی مانعم بشی.. نمی تونی.

you made me again Donde viven las historias. Descúbrelo ahora