پارت 28

364 34 2
                                    

تو منو دوباره ساختی 28

نگاهی به ساعت انداخت.  حتما تا الان سه رون رسیده بود خونه و میدونست اونقدر تنبله که برای خودش نهار درست نمیکنه. همیشه اون بود که براش نهار میاورد یا مجبورش میکرد نهار درست کنه.
گوشیشو بیرون کشید و شماره ی مادرش و گرفت.
-مامان سلام.
-سلام پسرم خوبی؟
-خوبم .
-خوش میگذره؟
قیافش تو هم رفت.
اگه برای فراموش کردن سه رون نبود یه لحظه هم اینجا صبر نمیکرد.  پوزخندی به خودش زد.
"-چقدرم فراموشش کردی...  الانم به خاطر اون زنگ زدی. "
-مگه سر کارم خوش میگذره؟  این همه کارای سخت سخت باید بکنی...  یا عالم پرونده رو باید بخونی و همه رو حفظ کنی و ریز و درشت قرار دادها رو تو مغزت جا بدی و یادت بمونه که چی با چه کسی قرار داری و کی جلسه داری...
-هنوز دو روزه رفتی ها اینقدر کار کردی؟
-نکردم که ولی قراره بکنم.
-دیوونه...  خوب بگو چیکار داشتی.
-راستی مامان.
-بله.
-فکر کنم سه رون از مدرسه رسیده باشه.
-خوب.
-میتونی براش نهار ببری...  من همیشه اینکارو میکردم اما الان که اونجا نیستم...  تازه سه رونم حتما خسته اس دیگه وقت نمی کنه غدا درست کنه...  فکر کنم دیروزم نهار نخورده... میبری براش؟
-معلومه میبرم اینم پرسیدم داره؟  خودم باید حواسم دیروز میبود.
-ممنونم مامان.
اینو گفت و گوشی رو قطع کرد.  حالا دیگه خیالش از بابت سه رون راحت شده بود.
.....
  دومین روزی بود که تو خونه تنها بود و حوصله نهار خوردن هم نداشت. همین طور خرسش و محکم بغل گرفته بود و سعی میکرد.  امروز هم مثل دیروز فقط سکوت تو ماشین حاکم بود و هیچ کدوم حرفی نمیزدن و فقط وقتی میخواست پیاده بشه زیر لب تشکری کرده بود .
-سه رونا... کجایی؟
با شنیدن اسمش از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.  هانا با لبخند سمتش اومد و سه رون سریع سلام کرد و هانا هم جوابش و داد.
-نهار خوردی؟
سه رون سرشو به نشونه ی منفی تکون داد.
-نه.
-میدونستم.
هانا دستش و پشت کمر سه رون گذاشت و اونو سمت میز هدایت کرد.
سه رون و روی صندلی نشوند و بشقابش و پر از غذا کرد و جلوش گذاشت.
-بخور عزیزم.
-ممنون خاله جون.
لقمه ای تو دهنش گذاشت.
-همم خیلی خوشمزه اس.
هانا لبخند مهربونی تحویلش داد.
-نوش جونت.
سه رون لقمه ی دیگه ای تو دهنش گذاشت .
-اما از کجا فهمیدین نهار نخوردم؟
لبخند هانا عمیق تر شد.
-جیمین بهم گفت برات نهار بیارم چون میدونست که تو خسته ای و برای خودت نهار درست نمی کنی.
سه رون لبخند کوچیکی زد.  حتی وقتی کنارش هم نبود بازم حواسش بهش بود.
زیر لب گفت :
-چطوری با این کارات دوست نداشته باشم؟چطوری جیمین؟  چطوری؟
.....
یه هفته گذشت و تو این یه هفته جیمین زودتر خونه میومد اما تا وقتی که جین از راه میرسید تو اتاقش میموند و بیرون نمی یومد تا کمتر سه رون و ببینه تا بتونه راحت تر فراموشش کنه. هر چی که تلاش میکرد کم تر جواب میگرفت اما باید این کارو میکرد و فراموشش میکرد. چون هر بار سه رون و میدید که با جیهوپ حرف میزنه آتیش میگرفت و دستاش بی اختیار مشت میشد. باید فراموشش میکرد اما هر لحظه بیشتر به این تنیجه میرسید که کار خیلی خیلی سختی رو در پیش گرفته و نمی دونست میتونه موفق بشه یا نه.
...

you made me again Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang