پارت 9

457 47 0
                                    

تو منو دوباره ساختی 9

سرشو روی سینه ی جیمین فشرد و همینجور که هق میزد گفت :
-چرا ازم متنفره ؟
جیمین بی حرف دستش و رو پشتش نوازش داد .
سه رون ادامه داد.
-بابام چیکار کرده مگه؟ مامانم چی ؟ مگه چیکار کردن ؟
دوباره هق زد.
-چیکار کردن که هم جین اوپا و هم مادر بزرگ ازشون متنفرن ؟
جیمین آروم زمزمه کرد .
-نمیدونم .
سه رون خودشو عقب کشید .
-نمیدونی ؟
جیمین سرشو به نشونه ی منفی تکون داد .  سه رون اشکاشو پاک کرد .
-پس میرم از خودش میپرسم .
چند قدم برداشت که دستش تو دست جیمین اسیر شد .
-ولم کن.
-نرو سه رون .
سرشو سمت جیمین برگردوند .
-گفتم ولم کن... باید برم ازش بپرسم .
جیمین سرشو به طرفین تکون داد .
-نه الان وقت مناسبش نیست.
سه رون با تلاش دستشو از دست جیمین بیرون کشید.
-چرااا؟ من باید بدونم .
جیمین جلو رفت و روبروش ایستاد .
-مامان بزرگ حالش بد شده ... الان وقتش نیس.
لبای سه رون لرزید و یه قطره اشکه دیگه از چشمش پایین اومد .
-اما من باید بدونم .
-بزار برای بعد .
دوباره دست سه رون و تو دست گرفت .
-بریم خونه .
دست سه رون و کشید و اونم بی حرف دنبالش راه افتاد . فکرای زیادی تو سرش میچرخید . مامانش مگه چیکار کرده بود که همه ازش متنفر بودند ؟ باید همه چی رو میفهمید . باید میفهمید که چرا مامانش سزاوار این نفرت از طرف مادر خودشه .
جیمین ماشین گرفت و هر دو عقب نشستند . سه رون نگاهشو به بیرون دوخت و هر چند ثانیه اشکش و پاک میکرد . الان بیشتر از هر زمانی دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود .
جیمین تو سکوت فقط نظاره گرش بود . نمیدونست چی باید بگه . تا حالا مامان بزرگ جین و اینجوری ندیده بود . اون همیشه مهربون بود حتی با جیمین ، جیمینی که نوه ی خودش نبود . اما حالا با سه رون که نوه ی خودش بود  اون رفتار و داشت .
...
-مامان بزرگ خوبی ؟
مادر بزرگ نگاهشو به جین دوخت .
-خوبم جین .
جین دست مادر بزرگش و تو دست گرفت .
-چرا با سه رون اینجوری کردی مامان بزرگ ؟
-نمیخوام در مورد اون دختر صحبت کنم .
-اما اونکه گناهی نداره .
-اون دختر اون مرده ... همون مردی که زندگی همه مون و نابود کرد ... کیم مینهو لعنتی .
جین دست مادر بزرگش و فشرد .
-بازم مامان بزرگ نباید با سه رون اون رفتار و میکردین ... اون از هیچی خبر نداره ... اون خیلی تنهاست مامان بزرگ ... آوردم پیشتون که کمی خوشحالش کنم .
مادر بزرگ نیم خیز شد .
-چرا تنهاست ؟ مادر و پدرش پس کجان ؟
جین لباشو بهم فشرد و تو چشمای مادر بزرگش خیره شد . نمی دونست چی باید بگه . چطور باید میگفت دخترش زنده نیست .
-حرف بزن جین .
-یه هفته پیش مامانش ...
چشماشو رو هم گذاشت .
-مادرش فوت کرد.
چشماشو باز نکرد و ادامه داد .
-پدرشم الان دو سالی میشه که فوت کرده .
هیچ صدایی از مادر بزرگش نشنید و آروم چشماشو باز کرد .
مادر بزرگ بی هیچ حسی به نقطه ای خیره شده بود .
دستش و رو شونه ی مادر بزرگش گذاشت .
-مامان بزرگ خوبین ؟
مادر بزرگ بدون اینکه نگاهش و از اون نقطه بگیره گفت :
-چرا باید بد باشم ؟
دوباره دراز کشید .
-میخوام بخوابم تنهام بزار.
جین آروم از جا بلند شد .
-باشه پس من میرم .
مادر بزرگ فقط سری تکون داد و جین سمت در رفت .
-جین .
سمتش چرخید .
-بله مامان بزرگ .
-اون دختر و دیگه پیش من نیار.
جین بی حرف بیرون رفت و در و پشت سرش بست و باعث شد مادر بزرگ بشکنه . مادری که سالها منتظر برگشت دخترش بود اما حالا خبر رفتنش و شنیده بود ... رفتنی که هیچ برگشتی نداشت .
....
وارد شد و نگاهش و به جیمین که روی کاناپه لم داده بود دوخت .
-پس سه رون کو ؟
جیمین با اخم گفت:
-تو اتاقشه .
جین چند قدم بهش نزدیک شد .
-تو چرا اخمات تو همه؟
جیمین از جا بلند شد .
-نباید سه رون و همینجوری میبردیش اونجا ...
روبروی جین ایستاد .
-باید آماده اش میکردی ... باید مامان بزرگ و آماده میکردی .
جین دستی تو موهاش کشید .
-میدونم اشتباه کردم .
-خیلی شوکه شده هیونگ و پر از سواله .
جین سوالی بهش خیره خیره شد.
-سوال؟
جیمین سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-درباره ی گذشته ... میخواد بدونه چرا مامان بزرگ از پدو و مادرش متنفره و ...
با به صدا در اومدن زنگ حرفش نصفه موند . نگاهی به جین انداخت و سمت در رفت و بازش کرد .
-سلام مامان .
هانا وارد شد .
-سلام پسرم .
-اینجا چیکار میکنی مامان؟
-اومدم بهتون سر بزنم.
وارد سالن شد و با دیدن جین جلو اومد .
-چی شده جین؟ چرا قیافه ات اینجوریه ؟
جین لبخندی زد . مادرش همیشه کوچیک ترین ناراحتیش و میفهمید .
-گند زدم مامان .
هانا جلو اومد و دستی به صورتش کشید.
-مگه چیکار کردی؟
جیمین میون حرفشون پرید.
-سه رون رو برد پیش مامان بزرگ و مامان بزرگ هم سه رون و بیرون کرد .

you made me again Where stories live. Discover now