پارت 69 آخر

912 48 37
                                    

تو منو دوباره ساختی 69

وارد سالن شد و با سرعت سمت پله ها رفت که مادرش جلوش سبز شد.
-چی شد جیهوپ؟  پیداشون کردی؟  کاری که نکردی؟
بدون که سرشو بلند کنه با صدای خش دار گفت :
-هیچی نشد.
میخواست رد بشه که که دست مادرش دور بازوش حلقه شد.
-تو که گفتی سه رون و پیدا کردی.
سرشو بالا آورد و چشمای سرخش و به مادرش دوخت.
-همه چی تموم شد مامان.
چشمای مادرش گرد شد.
-منظورت چیه؟
لباشو بهم فشرد و آروم گفت :
-سه رون و جیمین با هم ازدواج کردن.
اینو گفت و بازوشو از دست مادرش که خشکش زده بود بیرون کشید و سمت پله ها رفت و با سرعت بالا رفت.  خودشو تو اتاقش انداخت و دوباره شروع کرد به نابود کردن وسایلایی که تازه دو روز بود خریده شده بود.
این بار عصبانیتش از دست سه رون و جیمین نبود. از خودش عصبانی بود.. از کارایی که کرده بود..از این هیولا شدنش.. از این که برای داشتنش سه رون هر کار وحشتناکی رو کرده بود.. کی اینقدر تو این نفرت و سیاهی فرو رفته بود که نفهمیده بود چه غلطی میکنه و هر بار جای اصلاح کردن اشتباهاتش اونا رو بزرگ تر و وحشتناک تر از قبل میکرد.
نگاهش به تصویر تو آینه خورد و اشکش پایین اومد.  این خودش بود؟  این آدم تو آینه با اون چشمای سرخ و موهای بهم ریخته و صورت داغون.. خودش بود؟  همون جیهوپ همیشه خندون؟  همون جیهوپی که هیچی تو دنیا نمی تونست لبخند و از لباش بگیره؟  همون جیهوپی که همیشه تنها کارش نشوندن خنده رو لبای بقیه بود؟ 
چطوری شد که جای خنده، اشک تو چشمای بقیه نشونده بود؟  جای حل کردن مشکلاتشون خودش شده بود یه مشکل بزرگ تو زندگیشون..
اونم زندگی جیمین.. جیمینی که جونش در میرفت برای خنده هاش..
روی دو زانو افتاد و موهاشو تو دست گرفت.
-متاسفم.. متاسفم جیمین.. چطور تونستم جونت تو خطر بندازم؟.. چطور تونستم با جون تو سه رون و تهدید کنم؟  چرا اینقدر بد شدم؟  چراااا این قدر عوضی شدم؟ 
بغضش شکست و هق هقش و اتاق و پر کرد.
...
گوشی رو با ناباوری قطع کرد. نمی تونست چیزایی که شنیده رو باور کنه.. پسرش نمی تونست این کارا رو کرده باشه.. امکان نداشت..
بعد از دیدن حال خراب جیهوپ به هانا زنگ زده بود و کلی به خاطر کار جیمین باهاش دعوا کرده بود اما بعد از شنیدن حقیقت از هانا حس میکرد دنیا رو سرش خراب شده ..جیهوپش اون کارارو کرده بود.. مگه میشد.. مگه میشد پسر فرشته اش اینکارا رو بکنه.. نمیخواست باور کنه اما تصمیم یهویی جیهوپ برای ازدواج اونم تو زمان خیلی کم.. سه رونی که رنگ نگاهش با جیهوپ خیلی متفاوت بود و هانایی که میدونست هیچ وقت دروغ نمیگه.. همه ی اینا ثابت میکرد که جیهوپش.. پسرکش اون کا وحشتناک و انجام داده.
از اتاق بیرون اومد و با قدم های شل سمت پله ها رفت.  سرش گیج میشد و کاش میفهمید همه اش دروغه. با کمک نرده از پله ها بالا رفت. سمت اتاق جیهوپ رفت و بدون اینکه در بزنه در و باز کرد.  بازم اتاقش به خرابه تبدیل شده بود و جیهوپ دو زانو وسطشون نشسته بود و هق میزد .از بین وسایل شکسته خودش و به جیهوپ رسوند و روبروش ایستاد.
با صدایی که به زور از گلوش خارج میشد گفت :
-بهم بگو حرفایی که هانا زد دروغه.
جیهوپ با شنیدن صدای مادرش سرشو از یین حصار دستاش رها کرد و به مادرش خیره شد.  پس مادرش هم فهمیده بود.
صدای مادرش بلند شد.
-با تو ام حرف بدن بگو که دروغ میگه بگو تو اون کارو نکردی.؟
به زور از جا بلند شد و روبروی مادرش ایستاد.  اشکاش آروم پایین اومد و به زور دهنشو باز کرد. چقدر سخت بود گفتن کارای وحشتناکش به مادرش.. چقدر سخت بود که میخواست بگه به چه هیولایی تبدیل شده.
آروم سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-درسته.. همشون درسته.
به ثانیه نکشید که صورتش از سیلی مادرش سوخت. سرش به یه طرف کج شد.  دیگه جرات نداشت تو چشمای مادرش نگاه کنه. اولین بار بود که مادرش روش دست بلند کرده بود.  اعتماد مادرش و شکسته بود.. چقدر زیادی داشت چیزای با ارزشش و از دست میداد.
صدای مادرش بلند شد.
-چرا بگو دروغه.. بگو دروغه جیهوپ..
شروع کرد مشت زدن به سینه ی پسرش و اشکاش تند تند صورتش و خیس کرد.
-تو نمی تونی این کارو کرده باشی .. بگو این کارو نکردی.. بگو دروغه..
سرشو آروم برگردوند و با دیدن مادرش بغض شکست و خودش و تو بغل مادرش انداخت و گریه رو سر داد.
-مامان ببخشید.. مامان..
دستاشو دور مادرش حلقه کرد.
-من کی اینقدر بد شدم مامان؟.. چرا اینقدر بد شد؟.. واسه داشتن سه رون دیوونه شده بودم.. اونقدر دیوونه که نمیفهمیدم چیکار میکنم.. مامان من و ببخش.. تو رو خدا ببخش..
مادرش فقط گریه میکرد و صداش بین دادایی که جیهوپ میزد گم شده بود.

you made me again Donde viven las historias. Descúbrelo ahora