پارت 44

290 21 4
                                    

تو منو دوباره ساختی 44

نگاهشو از آسمون گرفت و چشماشو روی هم گذاشت.
استرس داشت و قلبش آروم نمی گرفت. جین گفته بود اولین کاری که بعد از رسیدن به کره باید انجام بدن رفتن پیش پدر و مادرش و گفتن قضیه ازدواجه.
نمیدونست با چه چیزی قراره برخورد کنه.  یورا همیشه ازشون تعریف میکرد و میگفت باهاش خیلی مهربون بودن. مخصوصا مادرش هانا. نمی دونست چرا اما بی دلیل قلبش میکوبید.  می ترسید که قلب جین برای همیشه به روی عشقش بسته شده باشه.  میترسید که دیگه نتونه وارد قلبش بشه.
لباشو رو هم فشرد.
- اشکال نداره مانسه رو داری.
با صدای جیسو سمتش برگشت.  چشماشو روی هم میفشرد و با خودش چیزی رو زمزمه میکرد. 
نگاهش و از جیسو گرفت و سمت مانسه برگشت و مشغول بازی با پسرکش شد.
با افتادن سر جیسو روی شونه اش چشماشو باز کرد و به نیمرخش خیره شد.  لبشو گاز گرفت و آروم سرشو از رو شونه اش برداشت. سرشو به صندلی تکیه داد که دوباره سرش رو شونه اش افتاد. 
دندوناشو رو هم فشرد و چشماشو بست. نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت :
- آروم باش.
تکیه شو به صندلی داد و چشماشو بست. سعی کرد بی خیالش بشه دوست نداشت بیدارش کنه.
...
نگاهشو به تهیونگ که با ذوق بستنی شو میخورد دوخت.  دوباره مجبورش کرده بود که به سوجون زنگ زده بزنه.  هر شب کارش همین بود.  هر شب بهش زنگ میزد که ببینه به سوجون زنگ زده یا نه.
لبخندی زد.  به لطف تهیونگ و اجبارش حالا صحبت کردن با سوجون دیگه براش سخت نبود و یه جورایی خوشحالش میکرد.  درست بود هنوز نبخشیده بودش اما حس خوبی داشت. هر وقت باهاش صحبت میکرد حس میکرد برمیگرده به گذشته. به زمانی که همشون پیش هم بودن. به زمانی که تمام سرگرمی سوجون خلاصه میشد تو حرص دادن خواهر کوچولوش.
تهیونگ آخرین قاشق بستنی رو تو دهنش فرو کرد و سرشو بلند کرد.
-سوراخم کردی.
سوهی لبخندی زد و سرشو زیر انداخت.
تهیونگ با لحن بامزه ای گفت:
-میدونم.. میدونم اونقدر خوشکلم که نمی تونی ازم چشم برداری اما به فکر منم باااش تمام صورتم سوراخ سوراخ شد.
سوهی سرشو بلند کرد.
-از خود راضی.
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و با ناز گفت :
-مگه دروغه؟
سوهی زیر خنده زد.
-واای اوپا اونجوری صحبت نکن خیلی خنده دار میشی.
تهیونگ با عشوه شروع کرد به چشمک زدن که سوهی از خنده سرشو روی میز گذاشت و با صدای بلند شروع به خنده کرد .
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت.  چند نفری برگشته بودند و خیلی بد به سوهی خیره شده بودند.
چند ضربه روی شونه ی سوهی زد.
-یاا سوهیا بسه دیگه..بسه آبرومونو بردی.
سوهی خندیدن و تموم کرد .سرشو بلند کرد و نگاتش و به اطراف دوخت و با لبخند برای اونایی که بهش خیره شده بودند دست تکون داد و سرشو به نشونه ی ببخشید خم کرد.
سمت تهیونگ که برگشت. لبخند بزرگی روی لبهاش نشسته بود.  سوهی با اعتراض گفت :
-همش تقصیر تویه اوپا.. خودتو اونجوری میکنه خوب خندم میگیره.
تهیونگ با چشم به بستنیش اشاره کرد.
-بخور آب شد.
سرشو آروم تکون داد.
-نمیخورم .
سریع بستنی سوهی رو سمت خودش کشید و تند تند خوردش و از جا بلند شد.
-پاشو بریم که یه ثانیه دیگه نمی تونم اینجا بشینم..هنوزم دارن چپ چپ نگامون میکنن..با اون خندیدنت.
سوهی دندوناشو به نمایش گذاشت که دستش توسط تهیونگ کشیده شد.
ماشین و روشن کرد که صدای سوهی بلند شد.
-من امروز نمیرم خونه اوپا.
تهیونگ با تعجب سمتش برگشت.
تهیونگ از تمام زندگی سوهی با خبر شده بود.  از اونجایی که زیادی فضول بود و کنجکاو سوهی رو مجبور کرده بود تمام زندگیش و براش تعریف کنه.
-کجا میخوای بری؟  هم؟ پیش کی؟
سوهی لبخندی زد.
-میخوام برم پیش سه رون.. من که بجز سه رون کسی رو ندارم.
تهیونگ سمتش برگشت.
-کی گفته نداری؟
نگاهش و به تهیونگ دوخت.
-ندارم دیگه.
تهیونگ لبخندی زد.
-من و داری.
سوهی بی حرف بهش خیره شد. جمله اش کوتاه بود اما پر از حرف بود..پر از حس شیرین و دوست داشتنی.. قلبش گرم شد و آروم گرفت..اینکه حالا یکی رو غیر از سه رون داشت براش زیاده از حد شیرین بود.
لبخند کم کم رو لباش نشست و آروم نگاهشو از تهیونگ گرفت و به جاده دوخت.  قلبش آروم میکوبید  و حسی دوست داشتنی زیر پوستش و قلقلک میداد.
ماشین و نگه داشت و نگاهش و به سوهی دوخت.
-رسیدیم.
سوهی هم با لبخند بهش خیره شد.
-ممنون اوپا..
تهیونگ در جوابش لبخند زد.
سوهی میخواست پیاده بشه اما با فکری که به ذهنش زد سمت تهیونگ برگشت.
-تو هم بیا بریم تو.. قراره امشب بازی کنیم..
تیهونگ کمی فکر کرد.
-مهمون ناخونده بشم.
لبخندی به تهیونگ زد.
-شام و من میخوام درست کنم پس اون دو تا مشکلی ندارن.
تهیونگ سریع گفت :
-جیمین غلط کرده مشکل داشته باشه.
سوهی نگاهشو بهش دوخت.
-میای یا نه؟

you made me again Où les histoires vivent. Découvrez maintenant