پارت 48

346 26 0
                                        

تو منو دوباره ساختی 48

جین با تمام قدرت تکونش داد.
-د حرف بزن لعنتی.
جیسو با ترس بهش خیره شده بود و نمی تونست کلمه ای به زبون بیاره.
جین فشار دستاشو بیشتر کرد .
-میخوای چی رو ثابت کنی جیسو؟ این کارا رو میکنی به چی برسی؟
جیسو با تعجب بهش خیره شده بود.  جین داشت چی میگفت؟
دندوناشو رو هم فشرد و سرشو نزدیک کرد.
-میخواستی اذیتم کنی نه؟
جیسو آروم سرشو به طرفین تکون داد.
-نه.
جین سرشو نزدیک تر برد.
-میخواستی نگرانم کنی نه؟
جیسو دوباره سرشو به طرفین تکون داد.
-نه داری اشتباه می...
صدای جین پایین اومد اما هنوزم صداش پر از خشم بود.
-موفق شدی؟
جیسو دوباره مثل عروسک کوکی سرشو تکون داد.
-جین من..
جین فشار دستاشو بیشتر کرد و صورت جیسو از درد تو هم رفت. از لای دندونای قفل شده اش گفت :
-در حد مرگ نگرانم کردی.
برای چند ثانیه هنگ کرد.  جین نگرانش شده بود؟  الان باید خوشحال میبود؟  یا برای این رفتارش ناراحت؟
جین با حرص ادامه داد.
-الان خوشحالی؟
جیسو آروم گفت :
-من..گم... گم شده بودم.. قصدم اصلا نگران کر...
بقیه حرفش با کشیده شدنش سمت جین تو دهنش موند. جین دستاشو محکم دورش حلقه کرد و چشماشو رو هم گذاشت.  صداش به زور شنیده شد.
-خداروشکر سالمی.
جیسو اونقدر شوکه بود که دهنش باز مونده بود و چشماش از تعجب گرد شده بودن.
حلقه ی دستای جین دورش بیشتر شد و صداش و کنار گوشش شنید.
-دیگه این کارو تکرار نکن فهمیدی؟
صداش پر از نگرانی و تحکم بود. جیسو با همون حالت سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.
-اهم.
صدای جین پایین تر رفت.
-هر جا هم رفتی گوشیتو با خودت میبری فهمیدی؟
جیسو دوباره سرشو تکون داد.
-اهم.
چشماشو آروم بست و لبخند کوچیکی سنجاق شد گوشه ی لبش.
هنوز دستاش میخواست دور کمر جین حلقه بشه که جین به خودش اومد و دستاشو از دور جیسو باز کرد و سمت پنجره رفت.
چنگی به موهاش زد و چشماشو رو هم فشرد.
جیسو سر جاش میخکوب شده بود. درسته جین خودشو یهویی بیرون کشیده بود اما همون بغل کوتاه بهش ثابت کرده بود که احساسات جین نمرده و هنوز زنده اس .جین هنوزم بهش احساس داشت و این قشنگ ترین چیز ممکن بود.
لبخندش کش اومد و اشکش پایین اومد.  جین هنوزم دوسش داشت.  مهم نبود بهش بی توجهی میکنه مهم نبود نادیده اش میگیره مهم این بود که حالا میدونست احساس جین زنده اس و دوسش داره.
حالا راحت تر میتونست رفتار جین و تحمل کنه حالا دیگه میدونست پشت  عصبانیتش، عشقش پنهان شده.  باید کاری میکرد جین ببخشتش.. باید کاری میکرد تمام نفرت و عصبانیش و دور بریزه .
اشکش و آروم پاک کرد و جلو رفت و با فاصله کنار جین ایستاد . نگاهش و به نیم رخ جین دوخت.
-جین من...
جین هیچ تکونی نخورد و همونطور خیره ی استخر بیرون بود.
-من واقعا قصدم این نبود که نگرانت کنم.. فقط میخواستم برم بیرون یکم قدم بزنم.. راستش.. راستش از اینکه تنهام گذاشته بودی عصبانی بودم اما...
جین بدون کوچیک ترین تغییری فقط به حرفاش گوش میداد.
-اما قصدم اصلا اذیت کردن تو نبود.. فقط اینکه نمی خواستم اینجا تنها بمونم برای همین رفتم بیرون.. میخواستم زود برگردم اما اصلا متوجه زمان نشدم و بعدش هم که فهمیدم گم شدم.. گوشیم رو هم جا گذاشته بودم..
یه قدم به جین نزدیک شد.
-باور کن قصدم اذیت کردنت نبود.
جین نگاهش و از بیرون گرفت و به جیسو دوخت.
-باور میکنم.
نگاهش و ازش گرفت و چند قدم از جیسو فاصله گرفت.
-میخوام برم شام بخورم اگه میخوای تو هم بیا.
اینو گفت و سمت در رفت.  جیسو چند ثانیه بهش خیره شد و با باز شدن در دنبال جین بیرون دوید.
...
مانسه و جیمین خونه رو روی سرشون گذاشته بودن و دنبال هم میدویدن و هر چی بدستشون میرسید سمت هم پرت میکردند و تو خونه پر شده بود از عروسک و بالشت و لباسایی که به این طرف و اون طرف پرتاب شده بود.
سه رون قابلمه رو رو میز گذاشت و رو بهشون کرد.
-شام حاضره.
اما جیمین و مانسه اصلا حواسشون نبود.  صداشو بالا تر برد.
-گفتم شام حاضره.
بازم هیچ توجهی از اون دو تا ندید.
لباشو رو هم فشرد و سمتشون رفت.  بالا سر جیمین که مانسه رو روی شکمش گذاشته بود رفت  و خیره شد بهش. نگاه جیمین به سه رون که دست به کمر بالا سرش ایستاده بود خورد و هین بلندی کشید .
-واای چرا مثل عرزائیل بالا سرم اومدی؟
مانسه از قیافه ی جیمین زیر خنده زد.
سه رون صداشو بالا برد.
-یک ساعته دارم صداتون میزنم چرا جواب نمیدین؟
جیمین نشست.
-خوب نشنیدیم..چرا جوش میاری؟
سه رون با اخم به جیمین خیره شد.
-اگه یکم کمتر سر و صدا میکردی صدامو میشنیدی.
جیمین دستشو پشت مانسه حلقه کرد و از جا بلند شد.
-خوب حالا نمی خواد عصبانی شی ببخشید.. غذا چی داریم؟
سه رون لبخندی زد.
-شکمو.

you made me again Donde viven las historias. Descúbrelo ahora