پارت 35

369 26 0
                                    

تو منو دوباره ساختی 35

-فکر کنم مجبورم خودم بیام کره.
با تعجب پرسید :
-برای چی بابا؟
-برای اینکه کاری که تو انجام نمیدی رو انجام بدم جیسو.
-منظورتون چیه؟
پدرش با جدیت گفت :
-منظورمو خوب میدونی.
-بابا هنوز زوده.
-گفتم که پس خودم بیام.
با ناراحتی نالید.
-بابا.
-بابا بی بابا یا خودت هر چی زود تر به پدر مانسه میگی مانسه پسرشه یا خودم میام بهش میگم.
-بابا خواهش میکنم مجبورم نکن من میترسم.
-با ترسیدن که چیزی درست نمیشه... بلخره باید بهش بگی باید بدونه... این حقشه.
-اما...
-اما نداره جیسو برای همین رفتی کره یادت رفته... یادت رفته گفتی به خاطر بابای مانسه میخوای بری... یادت رفته گفتی اون باید بدونه یه پسر داره.
لبشو گاز گرفت . پدرش درست میگفت... به خاطر همین اومده بود. به خاطر همین بود که اون نقشه بهم زدن نامزدی رو با چانهی کشیده بود که پدرش راضی به اومدنش بشه.
-یادم نرفته بابا اما اگه مانسه رو بخواد ازم بگیره چی؟
-حتی اگر بخواد بگیره هم حقشه.
با بغض گفت :
-چی داری میگی بابا؟
پدرش لحظه ای سکوت کرد.
-زودتر همه چی رو بهش بگو با ترسیدن هیچی درست نمیشه... خوب کی بهش میگی.
لبشو محکم تر فشرد.
-تو همین هفته بهش میگم خوبه؟
-عالیه ..بعدش میتونی برگردی.
سرشو به طرفین تکون داد.
-نمی تونم... نمی تونم برگردم... نمی تونم تنهاش بزارم.
پدرش لحظه ای سکوت کرد.
-بعدا در موردش حرف میزنیم... فقط بهم قول بده که تو این هفته بهش میگی.
چشماشو رو هم گذاشت.
-قول میدم.
گوشی رو تو جیبش سروند و نفس عمیقی کشید.
-هیچی نمیشه جیسو نگران نباش.
بغضشو پایین فرستاد. از اتاق بیرون رفت و سر کارش برگشت.
....
-تهیونگ .
-جونم هیونگ.
-بیا اتاقم.
-الان میام.
درو بست و سمت مبلا رفت و نشست و دقیقه ای بعد تهیونگ وارد شد و با لبخند روبروش قرار گرفت.
-چی شده هیونگ چی کارم داری؟
نگاهشو به تهیونگ دوخت.
-جیسو چیش شده کسی چیزی بهش گفته؟
تهیونگ سریع گفت :
-مگه کسی جرات داره بهش چیزی بهش بگه.
-پس چشه؟
تهیونگ شونه ای بالا انداخت.
-من از کجا بدونم... اما فکر کنم تا قبل از اینکه گوشیش زنگ بخوره حالش خوب بود .
یعنی کی زنگ زده بود که جیسو رو از این رو به اون رو کرده بود.
-بگو بیاد اتاقم.
تهیونگ سوالی گفت:
-کی؟ جیسو؟
-نه پس تو.
تهیونگ از جا بلند شد.
-الان بهش میگم بیاد...هیونگ.
-بله.
-من امروز زودتر میرم باشه.
سرشو آروم تکون داد.
-باشه.
لبخندی زد و از اتاق بیرون اومد. آروم سمت جیسو رفت.
-برو اتاق هیونگ کارت داره.
جیسو نگاهش و به تهیونگ دوخت.
-چیکار داره؟
تهیونگ لبخندی زد.
-من از کجا باید بدونم؟ برو.
جیسو سری تکون داد و سمت اتاق جین رفت. تهیونگ با لبخند رفتنش و نگاه کرد. جین نمی تونست یه ثانیه ناراحتی جیسو رو تحمل کنه.
چند ضربه به در زد.
-بیا تو.
وارد اتاق شد و رو به جین کرد.
-تهیونگ گفت کارم داری.
جین بهش اشاره کرد.
-بیا اینجا بشین.
جلو رفت و روبروی جین نشست.
-چی شده؟
جین از جا بلند شد و کنار جیسو نشست و دستش و زیر چونش گذاشت.
-تو بگو چی شده؟
جیسو به زور لبخندی زد.
-چیزی نشده جین.
جین اخم کوچیکی کرد.
-کی بهت زنگ زد که اینقدر ناراحتت کرده؟ ها کی بود؟
جیسو نگاهشو به جین دوخت و آروم گفت :
-بابا.
-اینکه ناراحتی نداره... دلت تنگ شده براش؟
سرشو آروم به نشونه ی منفی تکون داد.
-پس چی؟ اتفاقی افتاده؟
-نه.
-پس چرا ناراحتی جیسو؟
سر جیسو رو بالا تر آورد.
-بگو چی شده؟
-گفت باید همه چی رو به بابای مانسه بگم... گفتش اگه نگم خودش میاد و میگه.
جین جدی پرسید.
-خوب میخوای چیکار کنی؟
جیسو نگاهشو به چشمای جین دوخت.
-بهش میگم... باید بدونه... به خاطر همین بود که اینهمه اصرار میکردم بابا بزاره بیام کرده... تا بابای مانسه رو پیدا کنم... تا حقیقت و بهش بگم... بابا راضی نمیشد و من و چانهی اون نقشه نامزدی قلابی رو کشیدیم و بعدش بهمش زدیم و بابا مجبور شد بزاره بیام کره...
جین آروم گونه ی جیسو رو نوازش کرد.
-نگران چی هستی جیسو؟
لبشو گاز گرفت و تو چشمای جین خیره شد.
-اینکه همه چیمو از دست بدم.
شونه ی جیسو رو فشرد.
-هیچ اتفاقی نمیافته نگران هیچی نباش.
...

you made me again Where stories live. Discover now