دو روز بود که نه خوابگاه رفته بود نه دانشگاه ، شبا پیش یه دوست قدیمیش میموند و صبح ها توی شهر پرسه میزد
میدونست باید برگرده و با واقعیت روبه رو بشه ولی توانش و نداشت
فشار عصبیش زیاد بود و این دو روز چیزی از گلوش پایین نرفته بود ،دلش ضعف میرفت ولی بی حوصله تر ازاون بود تا چیزی بخوره
هوا کم کم داشت تاریک میشد و مثل چند روز پیش طول خیابون رو پیاده راه میرفت و اجازه میداد هوای سرد باعث انقباض صورتش بشه ، گوشاش یخ ببنده و بینیش سرخ بشه ، حس خفگی و بغض به گلوش چنگ میزد برای همین بعضا سرفه میکرد تا گلوش و صاف کنه
پاهاش داشت اون و سمت دانشگاه میبرد و بکهیون نمیدونست وقتی رسید باید چیکار کنه
تنها چیزی که میدونست این بود که اون دیگه بکهیون قدیم نبود ، چیز هایی که از پنج سالگی یادش دادن و از یاد برده بود ، همه قوانین و مقررات داشتن بهش فشار میوردن
میدونست که باید جلوی خودش رو بگیره ، اون پایبند به مجمع بود ، و مجمع به انسان ها اجازه مداخله میداد
وظیفه ی اون محافظت از انسان ها بود ، نباید وظیفش رو از یاد میبرد
تاحدی راه رفته بود و به وضعیتش فکر کرده بود که عضلات پاش داغ و متورم شده بودن همینم بکهیون و اذیت میکرد بعد از چند ساعت پیاده روی طاقت فرسا بالاخره تونست نمای بزرگ دانشگاه و از دور ببینه ، آهی کشید و توقف کرد ، کمی از دور بهش خیره شد هم دلتنگ بود و هم نمیخواست اونجا بره ولی حتی اگه نمیخواست باید برمیگشت
چشم هاش رو بست و نفس عمیق کشید به خودش قوت نفس داد ، قدم های تند برداشت تا جلوی نگهبانی رسید
کارتش و گرفت
نگهبانی با دیدن کارتش در و باز کرد ولی از سرکوفت زدن اینکه اگه بازم دیر کنه دیگه براش در و باز نمیکنه ، عقب نموند ، بکهیون بعد از یه تعظیم کوتاه وارد محوطه دانشگاه شد ، دوباره حس خفگی کرد ، حس میکرد باید فرار کنه ولی پاهاش اون و سمت خوابگاه میبرد جایی که بیشتر از همه جا براش اذیت کننده شده بود !
تا جلوی نگهبانی رسید جونگده رو داخل کابین دید تقه ای به شیشه زد ، جونگده سرش رو که به پشتی صندلی تکیه داده بود رو بالا آورد و بعد دیدن بکهیون با عجله دکمه ی در و براش زد و خودش پنجره رو باز کرد" کجا بودی تو ؟
" کریس هیونگ خوابگاهه ؟
جونگده اخم کرد متوجه شد که بکهیون غیر مستقیم حالیش کرده که بهش ربطی نداره
" نه … رفته!بکهیون سرش و تکون داد و بدون خداحافظی سمت ساختمان بزرگ رفت در و هول داد و واردش شد مردد بین بالا رفتن از پله ها و سالن وی ای پی ایستاد
باید کجا میرفت ؟ سوالی که مدام تو ذهنش از خودش میپرسید
مسلما نمیخواست کیونگسو رو ببینه! برای همین سمت سالن وی ای پی چرخید ، اتاق ها رو یکی یکی پشت سر گذاشت تا به اتاق 614 رسید ، جلوی در ایستاد کمی این پا و اون پا کرد ، قلبش تند میزد ، نمیخواست اقرار کنه ولی دلش برای چانیول تنگ شده بود ، با صدای آروم زیر لبش زمزمه کرد" بازش کن !
میدونست چانیول اگه تو اتاق باشه حتی پچ پچم کنه میشنوه ولی کسی در و باز نکرد ، به در بسته چند ثانیه خیره موند
بعد دهن کجی بهش کرد و چرخید و کمی دور شد که در باز شد
ESTÁS LEYENDO
your shadow
Fanficچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...