بیشتر از نیم ساعت بود که جلوی آینه ایستاده بود و به خودش خیره شده بود ...باید پایین میرفت پیش بقیه ...از بقیه منظورش تمام اصیل زاده و غیر اصیل زاده هایی که برای دیدن چانیول به قلعه اومدن
حس یه بچه آهو رو داشت که چشمهاش رو باز کرده و خودش رو بین یه گله ی شیر پیدا کرده بود ... هوای اتاق براش خفگان میومد و حس میکرد توانایی نفس کشیدن نداره
از خودش بدش میومد ... آرزو میکرد کاش چانیول رو ندیده بود ... کاش هیچ وقت تصمیم نمیگرفت وارد این قضیه بشه ...بغض کرده بود ... دستی لای موهاش کشید و چشمهاش رو بست ...باید قوی میموند ...باید میتونست ... کت سیاهش رو از روی عسلی برداشت و پوشید ، نیم نگاهی به گوشیش انداخت و برای اولین بار بعد از به هوش اومدنش از اون اتاق بیرون رفت ...
پشت در اتاقش واقعیت بیشتر ترسناک بود ...اون قلعه بیش از اندازهی تصورش تجملاتی بود ، ناخوداگاه آب دهنش خشک شد و حتی پاهاش لرزید ... ولی چیز عجیبی که بکهیون تجربه کرد این بود که بدون اینکه گیج باشه راه رو میتونست پیدا کنه ، انگار قبلا هم اونجا بوده ...یادش نمیومد که بین واحد های درسی شکارچی شدنش ، نقشهی قلعه ی برن رو بهشون یاد دادن یا نه ...
با قدم هایی که دو دل بود از پله های مارپیچی پایین رفت ... صدای موزیک که به صورت لایو اجرا میشد رو میتونست بشنوه ... سمت در بزرگی که انتهای راهرو بود قدم برداشت ، با نزدیک شدنش به در ، ضربان قلبش بالا میرفت و حس میکرد کل بدنش داره عرق میکنه ...
کمی که جلو رفت ، در یهویی باز شد ... پاهاش ناخوداگاه آروم تر شدن و ایستاد ...مرد سیاه پوستی جلوی در ایستاده بود و با مرد پیری که قهقهه میزد ، حرف میزد ...آب دهنش رو قورت داد ... یه انسان تو اون قلعه چه غلطی میکنه ؟ توی افکارش سر خودش داد کشید ...
بی حرکت ایستادنش مثل مرده ها توجه دو تا مرد خوناشام رو جلب کرد ...به وضوح بالا رفتن ابروی مرد سیاه پوست رو دید و کف دستش عرق کرد ...تلاش کرد خودش رو آروم نشون بده برای همین دوباره سمت در قدم برداشت و وقتی به اون دوتا خوناشام رسید سرش رو بالا گرفت و در برابر پوزخند و نگاه خریدارانشون خیلی محکم لب زد
" اجازه میدید اقایون ؟
مرد سیاه پوست پوزخند زد و دستش رو بالا اورد تا بتونه با انگشت اشاره اش پوست بی عیب و نقص پسر انسانی که جلوش بود رو لمس کنه
" برده ی جسوری هستی ...ببینم اربابت کی هست ؟!
بکهیون سرش رو عقب کشید و با ابروهای در هم رفته بهش نگاه کرد
" دست کثیفت رو به من نزن
ابروهای خوناشام بالا رفت ...تو عمر چند صد سالش ، برده ای پررو مثل اون رو ندیده بود ، درحالیکه دندون های تیزش کم کم از بین لبهاش دیده میشد با اخم تقریبا خودش رو سمت بکهیون کشید ولی بکهیون بدون اینکه از جاش تکون بخوره جلوش ایستاد
" دستت بهش نخوره ...آرتور
صدای بم آشنایی که به گوش بکهیون رسید ،قلبش پر از حس آرامش شد ، ناخوداگاه پوزخند زد و سرش سمت چانیولی چرخید که وسط سالن بزرگ ایستاده بود ...بکهیون با دیدنش تعجب کرد ... موهاش رو رنگ کرده بود ... بلوند یخی ... نفس عمیقی گرفت و ناخوداگاه سمتش یه قدم برداشت که مرد سیاه پوست از بازوش گرفت
" چانیول ...برده ی جدیدت خیلی گستاخه ! ... اگه مایل باشی حاضرم با قیمت مناسبی ازت بخرمش و ادبش کنم
خون بکهیون به غلیان رسید ...چیزی که میشنید به مراتب براش دردناکتر از هر چیزی بود ... حالا که فکر میکرد یشینگ هیونگش زیاد هم دروغ نگفته بود...خوناشام ها کثیف تر از هر چیزی بودند ...اون لحظه حتی تونست درک کنه که لوهان چرا با اومدنش مخالفت میکرد !...بازوش رو ازبین دست های خوناشام محکم پس کشید و با عصبانیت سمت چانیول نگاه کرد
" بکهیون ...عزیزم ...بیا اینجا
چانیول وقتی چشمهای عصبی پسر انسان رو دید با صدای محکمی گفت و باعث شد تا بقیه ی مهمان هایی که برای ضیافت دیدار تک پادشاه آینده اومده بودند با تعجب بهش نگاه کنند ...
بکهیون با اینکه مدام کلمه ٭ برده ی جدید ٭ رو برای خودش تکرار میکرد ، سمتش قدم برداشت ... از بین جمعیت میگذشت و میتونست نگاه ها رو که روی خودش سنگینی میکردند رو حس کنه ...
ولی چیزی که براش مهم بود نگاه چانیول بود ... چانیول بین تمام اون افراد بیش از اندازه جذاب بنظر میرسید ...وقتی از جلوی لوهان گذشت تونست زمزمه ی ٭ مواظب باش بک٭ رو بشنوه ... ولی مهم نبود ، چانیول اونجا ایستاده بود با دستی که توی جیبش بود و اون یکی دستی که برای به آغوش کشیدنش باز بود ... وقتی بهش رسید چانیول بازوی قویش رو دور کمرش حلقه کرد و تونست لرزش محسوس بدن اسمورفـش رو حس کنه ...چشم های خیس خورده ی بکهیون رو تماشا کرد و خم شد در برابر همه گردنش خوش تراشش رو بو کرد
" باید تو اتاق میموندی !
خیلی آروم زمزمه کرد و تونست لغزیدن دست های بکهیون رو روی شونش احساس کنه ...رگ گردن بکهیون رو بوسید و بخاطر اینکه تونست سرعت گرفتن جریان خونش رو با لبهاش حس کنه ، لبخند زد ... سرش رو بلند کرد و به چشمهای خمارش چشم دوخت
" خیلی زیبا شدی !
صادقانه گفت و تونست ببینه که بکهیون برای اینکه سرخ نشه چشمهاش رو ازش دزدید ... دوباره لبخند زد و اینبار سمت حضاری که با تعجب بهشون نگاه میکردند چرخید
" بکهیون برای من هست ... برای پادشاه آینده ...و برام از یک برده عزیزتر ... کسی رو اطرافش نمیخوام ببینم ...در واقع حتی نمیخوام بهش نگاه کنید
با صدای دو رگه ی بلندی گفت و باعث شد تا بقیه کمی سرجاشون تکون بخورن ...
بکهیون از این قضیه به هیچ عنوان راضی به نظر نمیرسید ... میتونست نگاه های خیره ای که موشکافانه و حتی بعضا خبیثانه بودند رو حس کنه ... معذب بود و کمی هم ترسیده ...
دست کوچکش بین دست بزرگ چانیول فرو رفت ، سرش رو پایین برد و به دستهاشون خیره شد ...کاش میتونست برای همیشه این دستهای بزرگ رو برای خودش داشته باشه ...ای کاش میتونست !
بین اون همه چشم که براش دندون تیز کرده بودن ، نگاه خیره ی سوهو رو تشخیص داد ... تنها کسی که رازش رو میدونست ، خجالت زده سرش رو پایین انداخت ... نفس عمیقی کشید و دنبال چانیول کشیده شد.

YOU ARE READING
your shadow
Fanfictionچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...