part 12

2.2K 418 23
                                    

جلوی پنجره بزرگ اتاقش ایستاده بود و قهوه ی داغش رو هر از چند گاهی مزه میکرد … از وقتی جونگ کوک از عمارت رفته بود ، حس بهتری داشت و شبها با خیال راحت تری میخوابید .. بدون درگیری ذهنی از اینکه الان تهیونگ با جونگ کوک چند اتاق اون طرف تر چیکار میکنه  لبخندی زد و بوی قهوه ی تلخش رو استشمام کرد … زمستان فرا رسیده بود و میشد این و از پوشش سفید رنگ زمین حس کرد با لبخندی که کنج لبش نشسته بود ، دوباره قهوه اش و مزه کرد که تقه ای به در خورد

" خانم! .. لباسهاتون رو از خشک شویی آوردم

سونگیری فنجان قهوه اش رو روی میز گذاشت و سمت در چرخید

" بیا تو !

شوگا در و باز کرد و بدون اتلاف وقت با لباس هایی که دستش بود ، سمت تخت بزرگ وسط اتاق رفت ، سونگیری به تک تک کارهاش چشم دوخته بود ، میتونست متوجه بشه که شوگا از چیزی ناراحته

" چرا تو آوردیشون ؟ .. میدادی به یکی از خدمتکارها !

شوگا بدون اینکه سرش و بلند کنه ، لباس هارو روی تخت گذاشت و سمت در چرخید

" شوگا ؟…با من حرف … با من حرف نمیزنی ؟

شوگا میتونست بغض توی گلوی سونگیری و حس کنه …ولی چیزی که اذیتش میکرد ، حال بد اربابش بخاطر مسائل پیش اومده بود که نبود جونگ کوک بهش دامن میزد

" من و  ببخشید خانم!.. مسئله ای ذهنم و درگیر کرده

تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق بیرون رفت ، سونگیری کم کم به این نتیجه میرسید که تنها فردی که خوشحاله ، خودشه !
و اینکه حتی آدم های تهیونگ بیشتر از اون که همسر واقعیشه … جونگ کوک و دوست دارن ! … دوباره حس بدش بهش غلبه کرد و تمامی خوشحالی صبحش رو به باد داد

ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ  ـ ـ  ـ ـ ــ ـ

سهون با نیروی عجیبی که کیونگسو حتی زمان بسته شدنش به درخت داشت به عقب هل داده شد و با اخم دوباره سمتش رفت و محکم نگهش داشت

" تو باید میدونستی…تو باید میدونستی …تو باید میدونستی … تو به هم قول داده بودی لوهاان ..تو باید همه چیو میدونستی

لوهان با فاصله جلوی کیونگسو زانو زده بود و موهاش و هیستریک وار میکشید .. نمیدونست کیونگسو از چی حرف میزنه …چند بار سعی کرد تا ازش بپرسه ولی اون مدام این حرف و تکرارمیکرد و سعی میکرد خودش و از درختی که به زور بهش بسته بودن باز کنه ، چانیول از یک دستش و کای از دست دیگش نگه داشته بودن و سهون تلاش میکرد پاهاش و نگه داره تا زمین نکوبه ، این جوری به خودش اسیب میزد !
کای درمونده شده بود وقتی بعد از کلاس هاشون دنبال کیونگسو گشت و پیداش نکرد ، خودش به جنگل اومد تا مطمئن بشه کیونگسو کار خطرناکی نمیکنه ولی کنار برکه تن بیحالش و پیدا کرد که تو خودش جمع شده بود…. لوهان اشک میریخت و مدام به خودش میگفت باید چه چیزی و میدونست ؟… چه قولی داده بود ؟

your shadowOnde histórias criam vida. Descubra agora