چیزی که حس میکرد غیر قابل توصیف بود ، عصبانیت ، خشم، درماندگی ، غم، سردرگمی، دلشکستگی و حس تنفر از خودش …همه ی این احساسات با شنیدن آخرین حرفی که از دهن چانیول بیرون اومد ، مثل یک طوفان کل بدنش و بهم ریخت… باعث شد دندوناش و برای کنترل خودش روی هم فشار بده و برای اولین بار توی عمرش فکر کنه که دیگه کنترلی روی خودش نداره !…با چشم هایی که رنگش به آبی آسمانی تغییر کرده بود و صورتی که کاملا از شدت احساسات سرخ شده بود ، حس کرد باید خودش و آزاد کنه
کف دستهاش رو روی میز کوبید و ازجاش بلند شد ، صدای کوبیده شدن دستهاش روی میز باعث شد تا بقیه سمتش بچرخن … لوهان با تمام خشمی که داشت به چانیول خیره شده بود ، و جالب بود که بیرون کافه طوفان شدیدی برپا شده بود جوری که درخت ها به شدت تکون میخوردن و سردی هوا باعث شده بود تا گردباد های کوچیکی تشکیل بشه ، کافه به نسبت شلوغ بود و با بالا گرفتن باد شلوغ تر هم شده بود …بکهیون اولین بارش بود که یه ساحره رو با قدرت هاش میدید برای همین دهنش باز مونده ،
بعد چند لحظه چانیول غرید" بس کن لوهان!….میخوای طوفان بپا کنی؟
سهون تنها کسی بود که خیلی آروم به صندلیش تکیه داده بود و حتی به لوهان نگاه نمیکرد ، کیونگسو با اخم به لوهان نگاه کرد چشمهاش داشت تغییر میکرد ، با صدای دورگه گفت
" بس کن !…داری عصبانیم میکنی!
صداش به وضوح کلفت تر و بم تر به نظر میومد طوری که توجه خیلی از میز هایی که نزدیکشون بود رو جلب کرده بود
بکهیون که میدونست اگه کاری نکنه قطعا یه بلایی سر اون آدم های بیگناهی که فقط برای استراحت کردن یا خوردن چیزی بعد از کلاسهای طولانی اونجا رفتن ،میاد
از جاش بلند شد و خیلی آروم سمت لوهان رفت" اگه مشکلت منم …باشه نمیام …فقط این نمایش مضحک و تمومش کن…
درست بود که میخواست بره ولی نه به هر قیمتی ، اگه رفتنش این شکلی جون آدم ها رو به خطر مینداخت ، بکهیون ترجیح میداد ، کار خودش و بکنه ….یه شکارچی باشه !
لوهان در حالیکه داشت آروم میشد ، به چشم های غم زده ی بکهیون نگاه کرد … تا بحال این شکلی ندیده بودتش!… اینقدر داغون … اینقدر ناامید و این قدر شکسته !
بعد از اینکه نگاهش رو ازش گرفت ، آروم روی صندلیش جا گرفت کم کم باد هم خوابید و دوباره آسمون صاف نمایان شد …. تنها کاری که داشت میکرد محافظت بود !… بکهیون یه انسان بود … میدونست اگه بکهیون پاش به اون دروازه ها برسه ، خیلی ها براش دندون تیز میکنن!… بکهیون خیلی کیوت و پسر تو دلبرویی بود !… لوهان نمیخواست تا برده ی یه خون آشام یا حتی یه لایکن چندش چند هزار ساله بشه !
کیونگسو با کشیده شدن دست کای روی کمرش سمتش برگشت ، هنوزم اخم داشت … هنوزم قرنیه ی چشمهاش سیاه تر بنظر میومد ، کای به چشمهاش زل زد و آروم زمزمه کرد
YOU ARE READING
your shadow
Fanfictionچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...