part 27

1.6K 323 24
                                    






با چشم های پوف کرده و موهای بهم ریخته ، آب دهنش و بالا کشید و تلاش کرد از گوشه ی پلکش سمت جایی که بکهیون خوابیده رو دید بزنه ... دیشب خیلی رمانتیک بودن ...یه جورایی داشتن بکهیون توی بغلش اونم متفاوت تر از هر شب براش خیلی دلهره آور و در عین حال شیرین بود ... یعنی الان بکهیون دوست پسرش بود !... سوال عجیبی از خودش پرسید و یکم گیج شد ...اونا اسمی برای رابطشون نذاشتن !...چون نتونست کامل ببینه چشم هاش رو بیشتر باز کرد ... نبود!.... بکهیون سرجاش نبود ؟!...سمت ساعت چرخید ! چشمهاش گرد شد
[11:37]

چقدر خوابیده بود ؟!.. سمت پرده ها چرخید که کمی  شلخته بنظر میرسیدن و از بین درزی هاش نور خورشید با حرارت وارد اتاق میشد و باریکه های روشنی سفید رنگش تا امتداد بالای در اتاق کشیده میشد ... دستی لایه ی موهای بهم ریختش کشید و دوباره بخاطر بوسه ی دیشبشون لبخند کنج لبش جا خشک کرد



" بکهیون !

با صدای گرفته اش صداش زد ...ولی سکوت پاسخ دهنده بود ... پاهای دراز  عضله ایش  روی زمین سفت گذاشت و از روی تخت بلند شد ...اطراف و آنالیز کرد ... کجا رفته ؟!... سوالی بود که مغزش رو مشغول کرد ...سمت دستشویی راه افتاد و تقه ای به در زد

" بکهیون؟!

بعد اینکه صدایی نشنید ، با احتیاط در و باز کرد ... کسی نبود ... سمت وان حموم رفت و پرده ی متحرکش رو کنار زد ... خالی !... اخم کرد ... کجا رفته ؟!... شاید به ذهنش نمیرسید که بکهیون وقتی صبح ها بیدار  میشه مسلما مثل هر انسان دیگه ایبعد از خالی کردن مثانه اش ، دنبال چیزی میگرده تا معده اش رو پر کنه ...


در واقع دلش میخواست وقتی چشم هاش  رو باز میکنه  ،بکهیون خوابیده رو توی بغلش نگاه کنه !... کلافه از دستشویی بیرون اومد ... تصمیم گرفت تا از این به بعد آلارم گوشیش رو تنظیم کنه ، تا قبل بکهیون از خواب بیدار بشه

همون طور که سمت تختش برمیگشت بخاطر حرکت خورشید باریکه ی نور داشت کم کم روی زمین حرکت میکرد و چانیول بخاطر اینکه مغزش پر از بکهیون بود ، یادش رفته بود که انگشترش دستش نیست ، با پاهایی که از شلوارکش بیرون زده بود با اخم سمت گوشیش میرفت که یه لحظه متوجه شد ، داره بوی چیزی که میسوزه میاد !...کمی بو کشید ، شونه هاش رو بالا انداخت ...
بعد از چند ثانیه درد وحشتناکی رو حس کرد و اون موقع بود که متوجه شد ، نور خورشید داره بهش آسیب میزنه ... شروع کرد به داد و بیداد کردن و بالا و پایین پریدن ... با اینکه هیچ آتیشی روشن نبود ولی مدام پشت سر هم فوت میکرد

بالاخره خودش رو به پرده ها رسوند و تونست کیپشون کنه ... نفس راحتی کشید و خم شد و پاهاش رو نگاه کرد ... یکم نقطه های پراکنده ی قهوه ای رنگی روی پوستش  بوجود اومده بود ... آهی کشید و موهای آشفته اش رو از جلوی چشمهاش کنار زد ...آروم سمت پاتختی رفت و انگشترش رو برداشت ..همینکه دستش کرد .. صدای کارت در بگوش رسید و بعد جثه ی  کوچیک بکهیون وارد اتاق شد و بعد محکم کوبیده شد
چانیول سمت صدای ناهنجار چرخید و وقتی بکهیون عصبی رو دید ، ابرو هاش بالا رفت

" کجا بودی؟!
" بالاخره دست از خواب کوفتیت براشتی ؟!

چانیول این بار کمی معذب شده بود !... یکمم ته قلبش میترسید ...شاید از اینکه بکهیون بهش بگه دیشب و فراموش کنن !...یه قدم سمت بکهیون رفت که بکهیون با قدم های محکم که به زمین کوبیده میشد ، سمت  اومد و باعث شد چانیول سر جاش خشکش بزنه ...

بکهیون تو چشمهای گیج غولش خیره شد و بعد داد کشید

" اصلا اون گوشی کوفتی رو چک کردی ؟!

چانیول کمی زیر چشمی اطراف اتاق رو چک کرد ... دلیلیش نامعلوم بود :/... دستی به موهاش کشید و معذب زمزمه کرد

" نه !.. راستش الان بیدار شدم

بکهیون اخم هارو عمیق تر کرد و بعد گوشی خودش رو یه جورایی کوبید به سینه ی سفت چانیول

" بگیرش ... نگاه کن ..شاهکار دوستاته
چانیول با گنگی تمام در حالیکه چشمهاش بین گوشی و چشم های بکهیون مدام در حال حرکت بود ، گوشی رو گرفت



"مگه چیشده ؟!

با بی خبری تمام پرسید و به بکهیونی که مثل فرشته ی مرگ بهش خیره بود نگاه کرد و بعد چند بار پلک زدن به صفحه ی گوشی نگاه کرد 

سایت دانشگاه بود... بخش دانشجوییش ... مون بخشی که جیز های عجیب و خبر های دست اول میزارن ... اخم کرد ...خب که چی؟!.حتما خبر ترک دانشگاهشون رو گذاشتن ...صفحه رو کمی جا به جا کرد و بعد چشم هاش اول کمی باریک و بعدش تا سر حد پاره شدن بزرگ شد ...سرش و بالا آورد و با تعجب به بکهیون نگاه کرد ...بکهیون خنده اش گرفته بود ...اون احمق واقعا بعضا خیلی کیوت بنـظر میرسید ، ولی به روی خودش نیاورد ...چانیول دوباره به صفحه خیره شد و بعد با تعجب گفت

"اینا ...من  و تو ایم؟!

بکهیون پوکر شد و دستی به صورتش کشید ...  خدای من واقعا چرا به چانیول حس داشت ؟! ... ابروش رو بالا داد  بعد با حالت نمایشی تعجب کرد

" واقعا ماییم ؟!

و بعد صورتش و مچاله کرد

" نمیبینی ؟! ...دوست احمق تر از خودت ازمون عکس گرفته و بعد گذاشته صفحه ی اول سایت و کپشن زده

[ فلش !!فلش!!فلشش!!. بالاخره هیونگ با مجرد بودن خداحافظی کرد ]





✬✬✬✬✬

آروم به در تقه ای زد و بعد از چند ثانیه در با صدایی باز شد ...سهون توی چارچوب در ایستاده بود و به کای که کمی پکر بود نگاه میکرد ... از زیر چشمهای باد کرده اش معلوم بود شب زیاد راحتی نداشته...دو دل بود که بزاره وارد بشه یا نه !...میترسید حماقت کنه و به جونگ کوک چیزی بگه یا کاری بکنه

"بزار بیام تو

سهون سرش و تکون داد و بعد چشمهاش رو بست ...نمیتونست به دوست و برادر چندین سالش سخت بگیره ، آروم از جلوی در کنار رفت و گذاشت وارد بشه ...جونگ کوک روی مبل تکی نشسته بود ... یکم اون طرف تر لوهان روی تخت نشسته بود ...معلوم بود قبل اومدنش بحثی بوده ...شاید دوستاش میخواستن اون پسر و راضی کنن برگرده ؟! ...

جونگ کوک سرش و بلند کرد و وقتی کای رو با قیافه ی عصبی دید ، چشمهاش رو ازش گرفت ، یه جورایی متوجه شده بود  که کای روی کیونگسو حساس هست
با  صدای آرومی  سلام داد و فورا به زمین خیره شد ...کای چند ثانیه بهش خیره شد و بعد جلو رفت ، سهون خیلی نامحسوس دنبالش راه میرفت تا اگه عصبی شد بتونه جلوش رو بگیره ...کای از همون اولش زود جوش میورد ، ولی بعد از ورود کیونگسو به زندگیش خیلی آروم شده بود ... درست مقابل جونگ کوک روی شزلون سیاه رنگ نشست ... لوهان حتی یکم هم از جاش تکون نخورده بود ... شب نخوابیده بود و فکر کرده بود ... وجود این پسر براشون هم مزیت داشت همم بد بختی !... بالاخره کای سکوت رو شکست

" از کجا فهمیدی ؟!

جونگ کوک سرش رو بالا آورد و به کای نگاه کرد... باید چی میگفت ؟! ...نمیدونست چرا اینقدر روی این موضوع حساسن !... اون فقط دست داشت برادرش رو بشناسه  ، همین!


" خب !...من تو یتیم خونه بزرگ شدم !.... اونجا با هیونگم آشنا شدم ... اون کمک کرد تنها فرد خانوادم و پیدا کنم

ابروی لوهان بالا پرید و از روی تخت بلند شد و کنار کای نشست

" کدوم یتیم خونه ؟!

جونگ کوک که بخاطر سوال ها کمی معذب شده بود شروع کرد به حاشیه رفتن

" نمیفهمم چرا اینقدر عجیب رفتار میکنی!... من فقط میخوام برادرم و ببینم ...اون تنها فرد خانوادمه

لبهای کای منقبض میشد... ولی از اینکه این پسر کمتر از اونا میدونست خوشحالم بود

" فقط سوال ها رو جواب بده !

سهون کمی غرید ..شاید بهتر بود همه این پسر کوچیک و بهتر بشناسن

" همم... یتیم خونه ی هیانسو !

لوهان تعجب کرد ... کف دست هاش عرق کرده بود ... چطور میتونست از اونجا بوده باشه ؟!

" هیانسو ؟! ... فرزند خونده ی کسی  شدی ؟!

"نه !

با صدای کمی گفت و بعد معذب تر از قبل دستهاش رو بهم مالید


" یعنی وقتی اتیش گرفت اونجا بودی ؟!


جونگ کوک که اصلا فکرشم نمیکرد تا لوهان اونجا رو بشناسه ، با چشم های گرد بهش نگاه کرد

" آ..آره !
" ولی به جز مدیر و چند تا پرستار کس دیگه ای زنده نموند ...اگه خوب یادم باشه بیشتر از سی تا بچه مردن !

جونگ کوک واقعا دستپاچه شده بود ... چطور باید توضیح میداد ؟! ... دستهاش رو  توی هم قفل کرد  آماده شد تا چیزی بگه که تقه ای به در خورد ...سهون سمت در رفت و بازش کرد ...بکهیون بود !...آروم وارد اتاق شد و چشم غره ای به کای رفت ...توجهش به جونگ کوک جلب شد ؛ معذب بنظر میرسید...حتما بازم داشتن سوال جوابش میکردن ... حسش بهش نه خوب بود نه بد ...


بعد سلام کوتاهش و تکون دادن سرش به جونگ کوک ، آروم زمزمه کرد


" چان میخواد برید پیشش؟!

کمی بخاطر دیشب معذب بود  ... لوهان عجیب بنظر میرسید... تو فکر عمیقی فرو رفته بود ... روی کاناپه کنارش نشست

" خوبی؟!

لوهان اخم کرد و خیلی ناگهانی از جاش بلند شد

" من فکر میکنم ... باید برم جایی!


صداش رو از اعماق چاه میشد شنید... بقیه بهش عجیب نگاه کردن ... بکهیون از جاش بلند شد ... از رفتار عجیب لوهان میترسید ..نکنه همه چیز رو میدونست ؟!
سهون مقابلش ایستاد ، لوهان با چشمهای درشت شدن بهش خیره شد

" باید برم سهون!

سهون اخم کرد ... از بازوش گرفت و سمت  اتاق لباس ها  بردش

" باید اول باهات حرف بزنم !

بکهیون واقعا نمیدونست چی بگه !... شاید دیگه مثل قبل نمیتونست نزاره ذهنش رو بخونن... شاید لوهان که ساحره بود همه چیز رو با لمس کردنش فهمیده بود ؟! ... دستپاچه از روی کاناپه بلند شد و از بازوی کای گرفت

" بریم !... چان گفت کار واجب داره


این وسط جونگ کوک  نمیدونست چجوری نجات پیدا کردنش از توی اون آتیش رو توجیه کنه !...فکر نمیکرد که لوهان یا هرکس دیگه ای قضیه اتیش گرفتن رو یادشون باشه !... تو فکر بود و وقتی صدای در به گوش رسید متوجه شد که کای و بکهیون رفتن !

your shadowDonde viven las historias. Descúbrelo ahora