part 35

1.6K 317 35
                                    



روی تخت دراز کشیده بود ... به سقف خیره بود ... تنها چیزی که حس میکرد ، خلا بود ... کاش یه انسان بود ... شاید اینطوری با چند تا قرص خواب میتونست چند ساعت بخوابه ولی افکار مشغولش همه چیز رو بهم زده بود ...
از روی تخت بلند شد ، کشوی اول کمدش رو کشید و یه بطری مشروب برداشت ، خیلی وقت بود که  اونجا جا گذاشته بودتش ، شاید میتونست کمی باهاش آروم بشه.
سمت بالکن رفت ...وقتی در بالکن رو باز کرد هوای سرد وارد اتاق شد ... چشمهاش رو برای چند ثانیه بست ...روی زمین سنگی نشست ... ماه رو پشت ابرهای سیاه نگاه کرد ...
نمیدونست کجا فرار کنه ...نمیدونست با دلش که آشوب بود چیکار کنه ... سر بطری رو به زور باز کرد و به زور یه کم ازش نوشید ...طعم تلخش اذیتش نکرد ...کل زندگیش تلخ شده بود ... یه جرعه دیگه بالا داد ... به آسمون چشم دوخت ... وقتی دستش رو روی زمین گذاشت و سردیش رو حس کرد ، چشمهاش رو بست ...به دستهای سردش فکر کرد ...
سرش رو پایین انداخت ، به زور بدستش آورده بود چه ساده داشت از دستش میداد ... دوباره یه جرعه ی دیگه ، اینبار یکم بیشتر ...

حتی نمیتونست چشمهاش رو از یاد ببره ... چـطوری میتونست چشمهای بی فروغش رو از یاد ببره؟!... کم کم نفسش داشت تو سینه اش سنگینی میکرد ...لبهاش رو از هم فاصله داد ... ریه هاش برای کمی اکسیژن تقلا میکرد ... انگار حس خفه شدن  کم نمیشد که بیشترم میشد ... یاد خواب هاش افتاد ... همیشه تو خوابهاش لوهان رو از دست میداد ... دستهاش شروع کرد به لرزیدن ... با اینحال دوباره نوشید ... اینبار خیلی زیاد ... انگار میخواست با مست کردن تصویری ازش داشته باشه ... اما گمش کرده بود ... اون لوهانش رو تو اون اتاق با اون موجود اهریمنی گم کرده بود ...حس ناامیدی بهش چیره شده بود ...فایده ای نداشت ... لوهان داشت میرفت ... نمیتونست جلوی رفتنش رو بگیره ...لوهان داشت همشون رو ترک میکرد ... لحظه ی بعد ، عصبانی بود ... از خودش ... چرا کنارش نبود ... چرا مواظبش نبود؟! ...
بطری بین دستهای لرزونش کج شد ... کمی از مایع داخلش روی زمین ریخت ... بوی الکل همه جا رو گرفته بود ... دو شب از اون شب گذشته بود و دیگه لوهان چشمهاش رو باز نمیکرد ...تکون نمیخورد ... حرف نمیزد ... نمیخندید ... استرس نمیگرفت ... غصه نمیخورد ... سهون رو ترک کرده بود ...


دست لرزونش رو روی قلبش گذاشت ... چشمهاش نمناک بود ولی بغضش رو سفت و سخت چسبیده بود ... اون بغض نباید میشکشت !... دستهای بیجونش رو به دیوار تکیه داد ، خواست بلند بشه ولی نتونست ... روی زمین خیس ، سر خورد ... کم مونده بود دوباره روی زمین بیوفته که دستی از بازوش گرفت ... چشمهاش تار میدید .تونست دستهای بزرگ کای رو تشخیص بده ...از کی اونجا بود ؟! ... مهم نبود ... با کمکش بلند شد ... تا چرخید ، بین بازوی هاش فرو رفت ... لرزید ...نمیدونست چرا !... قرار نبود برای کسی که هنوز نفس میکشه ، گریه کنه ... تنها کاری که تونست انجام بده ، چنگی به شونه هاش زد ... انگار که میترسید اونم از دست بده

" خوب میشه

صدای گرم کای توی گوشش پیچید ... کای تا بحال بهش دروغ نگفته بود ...اگه کای میگفت لوهان خوب میشه ، حتما خوب میشد ... فشار انگشتهاش رو بیشتر کرد



" بخاطرش باید قوی بمونی

سهون حس کرد بغضش داره خفش میکنه ... چشمهاش رو محکمتر بهم فشار داد ... نباید برای لوهان عزاداری میکرد ... اون هنوز نفس میکشید ...

" این غرور لعنتی رو بزار کنار و گریه کن

کای سهون رو بیشتربه خودش فشار داد ... به جای گریه صدای سکسه اش رو شنید ...سهون رو از خودش جدا کرد و به چشمهای شیشه ایش نگاه کرد ... اون پسر همونی بود که وقتی چانیول با خودش آورد ساعتها گریه میکرد ... سهون براش خانواده بود ...دیدنش تو این وضع براش سختترین اتفاق دنیا بود ...
چشمهای خودش پر از اشک شد ...جلوی خودش رو گرفت ... سمت تخت بردش ... قدیما وقتی سهون ناراحت بود و شبها گریه میکرد ، اونقدر بغلش میکرد تا بخوابه ، تصمیم گرفت بازم مثل اون روزها اونقدر بغلش کنه تا خوابش ببره ...



٭٭٭٭٭٭٭

خسته بود ... پاهاش رو کشید و از پله ها بالا رفت ...  گره کراواتش رو گرفت و پایین کشید تا شلترش کنه ...  سمت در بزرگ سیاه رنگ اتاقش قدم تند کرد ... دو روز بود که دنبال اون اهریمنی بودند که سراغ لوهان رفته بود ... ولی هیچی پیدا نکرده بودند ... کلافه بود و رفتار متناقض و عجیب بکهیون این دو روز از همه بیشتر عصبیش میکرد ... دستگیره رو گرفت و در رو هل داد و وارد اتاق شد ...بکهیون جلوی تلویزیون بزرگ اتاق ، روی زمین نشسته بود ... همه جا پر از اشغال های تنقلاتی بود که خورده بود ... داشت یه فیلم ابکی میدید ... چانیول اخم کرد ... دستش رو بین موهاش کشید ... اصلا متوجهش نشده بود ... کتش رو در آورد و روی کاناپه ی زرشکی رنگ پرت کرد ... چرخید و بهش نگاه کرد که حتی یه تکون کوچیک نخورد ... کراواتش رو گرفت و کامل باز کرد


" بک !

هیچ واکنشی ازش نگرفت ... چشمهاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد اعصاب داغونش رو جمع و جور کنه

" دیگه داری خیلی طولش میدی

بکهیون پوکر سمتش چرخید و به صورت بی نقص ولی خسته ی چانیول نگاه کرد ... چطور میتونست این و بگه؟! ... چشم تو چشم هم کمی خیره شدن... بدون اینکه حتی یه کلمه بینشون رد و بدل بشه

" برو ببینش
" اون چیزیش نمیشه ... فقـط خوابیده




بعد دو روز اولین کلمات ازبین لبهاش بیرون جهید و باعث شد چشمهای چانیول از تعجب گرد بشن ... سمت بکهیون رفت ... بالای سرش ایستاد

" اون حالش خوب نیست

" نه!...اون فقط میخواد منو اذیت کنه

صدای داد بکهیون باعث شد چانیول به دستهاش که توی هم قفل شدن نگاه کنه ... چقدر آسیب پذیر به نظر میرسید ... چشمهاش رو بست و روی دو پاش نشست ... درست مقابل اسمورفش... کمی بهش خیره شد ...تنها انسان بینشون بکهیون بود ... چانیول چرا توجه نکرده بود که چقدر تو این دو روز لاغرتر و بیحال تر بنظر میرسه ... دستش رو جلو برد و موهای پریشونش رو مرتب کرد ...بکهیون فقط داشت اتفاق افتاده رو انکار میکرد ... اون از از دست دادن لوهان میترسید


" همه جات چیپسی شده... کی برات ازاینا میخره؟!... اینجا کسی از اینا نمیخوره

" جیک ... بهش گفتم اگه به حرفم گوش نده بهت میگم که باهام لاس زده

چانیول پوزخند زد و جلو کشید و لپش رو آروم و نرم بوسید

" اینکار و واقعا کرده ؟!

چانیول آروم زیر گوشش زمزمه کرد و بعد از لاله ی گوشش بوسید ...شونه ی بکهیون ناخوداگاه بالا اومد ... چانیول عاشق ریکشن های بدن بکهیون بود ... کنارش نشست و به مبل پشتش تکیه داد

"معلومه که نه !... مثل چی ازت میترسه


صدای بکهیون کمی میلرزید ... چانیول میتونست احساس کنه که بکهیون نمیخواد از لوهان حرف بزنن ... دستش رو باز کرد تا اسمورفش خودش بره تو بغلش ولی بکهیون به زور از روی زمین خودش رو کند و بلند شد ... چانیول با اخم بهش نگاه کرد... الان آغوشش رو رد کرده بود ؟! ...

your shadowHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin