last part

2.6K 431 109
                                    

قسمت آخر

قدم های آروم برمیداشت و سعی میکرد از زیبای باغ اطرافش لذت ببره ...تو نقطه ای از زندگیش قرار داشت که هیچی نمیدونست ... خیلی سعی کرده بود که متوجه بشه چه اتفاقی قراره بیوفته ...آسمون آبی با ابر های پراکنده خیلی زیبا بودن ... با شنیدن صدای کفش هایی که بهش نزدیک میشد ، ایستاد ... در واقع حوصله نداشت تا با کسی حرف بزنه ... چرخید و جینا رو دید ...اخم کرد ...  چی میخواست ؟!...

" بکهیون ؟!

بکهیون به اطراف نیم نگاهی انداخت و بعد آروم سمتش قدم برداشت ...نمیخواست توجه کسی رو به خودشون جلب کنه

" چی میخوای؟! با صدای آروم ولی محکمی پرسید

جینا کمی خودش رو نزدیکتر کشید و به صورت بکهیون چشم دوخت

" تو بهشون گفتی ، نه ؟!

بکهیون صورتش رو سمت دیگه ی باغ چرخوند و نفس عمیقی گرفت ...جینا از چی حرف میزد؟

"نمیدونم در مورد چی حرف میزنی ..ما هرکدوم جداگانه وظایفی داریم ... بهتره سرت بکار خودت باشه

جینا عصبی سمتش قدم برداشت ، از بازوش گرفت ... بکهیون با اخم به صورتش نگاه کرد و بعد به دستی که دور بازوش حلقه شده بود نیم نگاه اخم الودی انداخت

" چیکار داری میکنی ؟! ... ولم کن

جینا از پشت دندون هاش غرید ... از حالتش میشد فهمید که عجله داره ... مدام به پشتش نگاه میکرد 

" تو خیلی بدبختی بکهیون ...تو!... تو حتی نمیدونی که من برای چی اینجام ...چشمهات رو خوب باز کن بکهیون ... چرا باید بهت ماموریتی رو بدن که حتی ژانگ یشینگ افسانه ای نتونسته انجام بده؟؟ ...من مجبورم هر چه زودتر از اینجا برم ... بک شاید فکر کنی یه شکارچی هستی ولی الان بخودت نگاه کن ... ببین واقعا چی هستی !... نزار عروسک خیمه شب بازی باشی.. تو دیگه حتی اون پارک عوضی رو هم نداری 

بکهیون گیج شده بود و نمیتونست متوجه بشه منـظور جینا چیه ؟...وقتی جینا دستش رو ول کرد مجبور شد چند قدم به عقب برداره ... یه چیزی فرق کرده بود ... چرا هیچ وقت به این فکر نکرده بود که چرا افتخار شکار چانیول رو به اون میدن ؟!

درحالیکه یشینگ خودشم میتونست از پسش بربیاد  ...اون سال ها شکارچی بود ... اخمهاش با صدای پاهای جینا که ازش دور میشد باز شد ... باید ازش میپرسید که منظورش چیه ؟!  ... باید میفهمید که چرا جینا این حرفها رو میگه ... دنبالش دویید

" جینا؟!

داد کشید ... اون دختر ترسیده بود و داشت سمت در بزرگ کاخ فرار میکرد ... دوباره فریاد کشید

"جینا؟!!

جینا کم مونده بود به در برسه  ... ایستاده و چرخید ... بکیهون تونست ناامیدی رو توی چشمهاش بخونه ... اون دختر چیزی رو میدونست ، که بکهیون میخواست بدونه... بکهیون باید میفهمید اون چیه ؟

your shadowWhere stories live. Discover now