part 29

1.5K 312 13
                                    





مقابل سه خون آشام که بهش زل زده بودن نشسته بود ...میدونست بالاخره روزش میرسه ، میدونست باید چیزی بگه ...میدونست باید به چانیول جواب پس بده ... بالاخره زمانش رسیده بود و لوهان هیچ کاری از دستش برنمیومد ..باید میگفت که چرا بکهیون رو تنها گذاشته بود ، چرا پیش کسی رفته بود که به خون چانیول تشنس ..با صدای سهون سرش و بلند کرد و به پسری که با تمام قلبش بهش نگاه میکرد ، نگاه کرد

" نگران نباش .. فقط توضیح بده

لوهان پلکی زد و سرش و تکون داد ..نفس گرفت و بعد شروع کرد

" اون شب ..اون شب که کیونگ و کای راه افتادن من به بک گفتم بیاد اتاق من ..اون قبول نکرد ..منم اصراری نداشتم ، میدونید که روابطمون خوب نبود


لوهان سمت بکهیون که جدا ازشون پشت یه میز نشسته بود و داشت با سوپش بازی میکرد نگاه کرد و بعد دوباره سمت پسر ها چرخید

" اون شب من ..یه خواب دیدم...چیزی توی خواب اذیتم میکرد ..توی خواب وحشت زده داشتم سمت جایی میدوییدم..اول فکر کردم سمته بیشه اس ولی بعد خودم و مقابل اتاق چانیول پیدا کردم...صدایی از توی اتاق میومد ،درست نمیدونم چی بود ..فقط یه صدا بود

سهون خودش و جلو کشید و دست عرق کرده ی لوهان و بین دستش گرفت ..میتونست آشفته بودنش رو ببینه

" اون صدا مدام میگفت ، الان نه !...الان وقتش نیست ...من ترسیده بودم ، از خواب پریدم ..نمیدونستم چرا باید همچین خوابی ببینم...ترسیدم بک تو خطر باشه ..از اتاق بیرون زدم تا به راهروی اتاق های وی ای پی رسیدم ...

چانیول اخم کرده جلو کشید .. مشتهاش گره خورده بودن .. لوهان کمی صبر کرد میدونست چانیول حتما ریکشن خوبی به این موضوع نشون نمیده

" چی دیدی لوهان؟!

کای با کنجکاوی پرسید ..لوهان با رنگ پریده نیم نگاهی به چانیول کرد و بعد ادامه داد

" من حضور یه اصیل و حس کردم ...اون درست مقابل اتاق ایستاده بود

چانیول بی طاقت شده بود ...خواست بلند فریاد بکشه ولی مجبور بود آروم باشه !...نمیخواست بقیه افرادش چیزی بفهمن

" اون ...اون جیمین بود !

چشم های چانیول از خشم کاملا سیاه شده بود...رگ هایی که روی صورتش رو فرا گرفتن ، کاملا برجسته بودن ..زیر لب غرید

" چی میخواست ؟!

لوهان آب دهنش رو قورت داد ...سهون برای کنترل کردن اوضاع فشاری به دست لوهان آورد..میدونست هیونگش از صبر کردن زیاد خوشش نمیاد

" اون ...اون کیونگسو رو میخواست

کای غرید...مثل چانیول تقریبا تغییر پیدا کرده بود ..کارش باعث شد بقیه سمتشون بچرخن ...ولی خب بقیه افراد به بدخلقی های کای عادت داشتن ،پس دوباره مشغول کار خودشون شدند ..لوهان نفس آرومی گرفت


" من میترسیدم ...از بک !..اگه از حضور بک باخبر میشد اگه میفهمد...اون انتقام میگرفت !.. من فقط ازش خواستم از اونجا بره ...اون مجبورم میکرد جامون رو بهش بگم

کای دوباره بلندتر غرید و بعد سمت لوهان خیز برداشت

" نگو که لومون دادی

لوهان ترسیده از نزدیکی کای سرش رو تکون داد ..سهون از شونه ی کای گرفت و کمی عقب هلش داد

" بس کن !

کای نگاه خصمناکی به سهون انداخت و بعد سرجای خودش برگشت ...چانیول کلافه دستی به موهاش کشید


" یشینگ ؟..چرا پیش یشینگ رفتی؟!

لوهان اینبار کمی از لیوان آبی که جلوش بود ، خورد ..

" چان..تو میدونی که من یه ساحرم...ما آورندگان صلحیم...ما این بین ، گوشه ای توی مثلث نیستیم ...من همه ی سعیم رو میکنم که به صلح متعهد باشم ... من این وظیفه رو دارم ...من وظیفه رو دارم که از کیونگسو محافظت کنم.. از پسری که من بزرگش کردم ...همراه پدرت ...همراه ...تهیونگ! ....من مجبور شدم .. جیمین از کیونگسو خبر داره ، میدونه چی هست و چه جایگاهی داره !...یه دورگه ... باید میفهمیدم انسان ها تا کجا فهمیدن ..انسانها  پر از استعدادن.. حضور کیونگسو رو میدونستن ...من از شکارچی ها میترسیدم !...یشینگ خیلی مودبانه بهم گفت که اگه متعهد نباشیم ، به شیوه ی ناکازاکی عمل میکنن...اون گفت باید کیونگسو رو یا به تخت برسونیم و همه قبولش کنن ...یا نابود کنیم !...اون مثلث صلح قبول نمیکنه که گرگینه ها و خوناشام ها باهم جنگ کنن!... برای من ، چانیول ، زندگی کیونگسو خیلی مهمه !..من اون رو به تخت مینشونم !..ولی جیمین !..اون دنبال جنگه !..یشینگ !...قبول کرد که ...قبول کرد که مسئولیت جیمین رو قبول کنه !

اخم های چانیول در هم رفت ، لوهان از شکارچی ها کمک خواسته بود ؟! 

" انسان ها !... اونها بخاطر هیچ و پوچ بهم میپرن !.. نسل خودشون رو غارت میکنن ، بهم خیانت میکنن.!...چطور تونستی حرف چنین موجودی رو باور کنی ؟!..اون هیچ وقت متعهد به گفته هاش نیست !..اون دروغ گفته !.. تو فکر میکنی یه شکارچی اونقدر شرف داره که با ما رو در رو بشه ؟! .. تو میخوای برادر خونی من به دست بی شرفهایی مثل شکارچی ها بمیره ؟!..کسایی که لباس های براق میپوشن ؟..خوناشام ها رو اغوا میکنن ، وارد اتاق ها میکنن بعد بخاطر تجاوز به عنف یه انسان میکشن!..




لوهان سرش و پایین انداخته بود...میترسید از چیزهایی که میدونست میترسید ...از همه چیز هایی که با بی رحمی بهش هجوم میاوردن ، کل وجودش رو پر از اگاهی میکردن و پر از درد میکردند ، میترسید ...از اینکه بکهیون هم یه انسان بود و اینکه چانیول نمیدونست چی میگه

your shadowWhere stories live. Discover now