part 39

1.7K 326 49
                                    



سرش رو از روی بالشت بلند کرد ... نفسش هنوزم با سوزش بود ...چشمهاش بی حال بود ... داشت با خودش چیکار میکرد ؟!... سرش رو با تاسف تکون داد
از روی تخت پایین اومد و به همون گوشه ای که اون زن قبلا ایستاده بود خیره شد
حالا که فکر میکرد ، کارش واقعا احمقانه بود ...ولی چرا تسلیم خواسته اش شد ؟ ... لبهاش آویزون شد
چانیول حق داشت ..اگه جاهاشون عوض میشد ، شاید خودش بدتر از چانیول واکنش نشون میداد
در اتاق باز شد ...تقریبا دو شب بود که چانیول اتاق نمیومد ...یه جورایی قهر بود ...به جاش کیونگسو کنارش میخوابید...صدای خروپوفش رو دوست داشت
معتقد بود که کیونگسو بیشتر یه گربه اس تا گرگ...سفت  بغلش میکرد..سمت در چرخید ...قد بلند چانیول تو چارچوب در ایستاده بود ، بهم خیره شدن ...چرا باهم حرف نمیزدن ؟ ...چانیول اخم هاش رو بیشتر تو هم برد و وارد اتاق شد و در و بست


بدون اینکه چیزی بگه سمت کمد لباس ها رفت ... یه ساک بیرون کشید و زمین انداخت ...چشمهای بکهیون درشت شد ... داشت ترکش میکرد ؟ ...از جاش بلند شد قدم های کوتاه ولی با عجله برداشت و درست پشت سرش ایستاد و به لباس هایی که توی ساک کوبیده میشد نگاه کرد ...وقتی ریش تراشم بهشون اضافه شد بکهیون از بازوی چانیول گرفت

" کجا ؟

چانیول به کارش ادامه داد ...لباس ها رو یکی یکی بدون اینکه مرتب تو ساک باندازه ، شلخته روی ساک انداخت

"گفتم کجا ؟

بکهیون بی طاقت پرسید و اینبار بازوی چانیول رو کشید و باعث شد اخمهاش بیشتر بشه ..چانیول سمتش چرخید و بهش خیره شد ...دندون هاش رو بهم فشار میداد

از پشت دندونهاش غرید

" مگه وقتی تو وان خودت و میکشتی به من گفتی ؟ ...چرا باید بهت توضیح بدم

دست بکهیون شل شد...چانیول راست میگفت ...اخم کرد
دستش رو پس کشید و از چانیول دور شد ...چانیول کلافه دستی بین موهاش کشید

" میرم قلعه قدیمی

بکهیون سمتش چرخید ...شب ها نمیتونست بخوابه ..مگه چانیول این رو نمیدونست که تا کنارش نباشه نمیتونه بخوابه ؟

"منم ببر


چانیول ساک رو برداشت و روی تخت گذاشت ...سرش رو تکون داد

" نمیتونم ..همینجوریشم توجه ها بهت جلب شده

بکهیون سرش رو پایین انداخت ..اون بکهیون قدیمی کجا مونده بود؟!!...همونی که هر کاری دوست داشت میکرد؟ ...شاید اون برای زمانی بود که شکارچی بودن جزو افتخاراتش بود ... الان مایه ی عذابش

سرش رو تکون داد ... چانیول وسایلش رو توی ساک جابه جا کرد ... دلش میخواست بکهیون رو بغل کنه ... بکهیونش داشت خودش رو از بین میبرد ؟؟ ...آروم جلو کشید ..از شونه هاش گرفت ...بکهیون سرش رو پایین انداخت ...خجالت میکشید ... چانیول از چونش گرفت و سرش رو بلند کرد .. تو چشمهای شیشه ایش خیره شد ...تصور اینکه شاید این چشمها دیگه نگاهش نمیکردند ، دیوونش میکرد ...خم شد ، یه بوسه ی آروم به لبهاش زد


بکهیون تکون نمیخورد ... به زور جلوی اشکهاش رو گرفته بود ... میدونست یه روز حسرت این بوسه ها رو میکشه
چانیول عقب کشید ... ساکش رو برداشت و بدون خداحافظی و یا توضیحی بیشتر ، بکهیون رو تنها گذاشت

به هردوتاشون فرصت میداد ... چانیول میخواست از بکهیون دور بشه تا بتونه افکارش رو کمی سر و سامون بده ...باید جلوی خشمش رو میگرفت ...میترسید بلایی سرش بیاره!

بعد اینکه چانیول رفت ، بلافاصله لوهان وارد اتاق شد ... بکهیون وسط اتاق ایستاده بود ... دستهاش مشت بودند
لوهان با ناراحتی بهش نگاه کرد ...جلو رفت

" بک ؟!
بکهیون آروم سمت تخت رفت ... روش دراز کشید ...ناراحت بود ...کاش هیچ وقت این اتفاقات نمی افتاد... کاش قلبش رو به چانیول نمی باخت

این استرس یه روز از پا در میاوردش ...
لوهان کنارش روی تخت نشست .. دستش رو به پشت بکهیون کشید ... شونه هاش لرزید ... احساستش از چشمهاش بیرون ریخت ...دلتنگی هاش ... سرخوردگی هاش .. لوهان میتونست حسش کنه ... یه چیزی روی دلش سنگینی میکرد

" من و سهون همراهش میریم ... نگران نباش باشه ؟

بکهیون بیشتر تو بالش صورتش رو مخفی کرد
حق نداشت گریه کنه ... این زندگی بود که خودش برای خودش رقم زده بود
دلش رو به شکارش داده بود
از خودش دور شده بود
و الان حق نداشت گریه کنه
سهون در و نیمچه باز کرد و سرک کشید


" لو ؟!...باید بریم

لوهان با ناراحتی به بکهیون نگاه کرد ... کاش همه چی برمیگشت به عقب دوباره دانشجو میشدن ... بکهیون بازم همون بچه ی تخسی میشد که شبا یواشکی کنارش میخوابید

بلند شد و کمی بعد صدای بسته شدن آروم در توی اتاق پیچید ... چانیول بین کسایی که نمیشناخت تنهاش گذاشته بود ... مگه نمیگفت از کنارش جم نخوره ؟
عصبانی بود .. بالش رو زمین پرت کرد .. کلافه بود و اشکهاش جلوی دیدش رو میگرفتن

" چطور میتونی اینجا تنهام بزاری ؟

با عجز فریاد کشید و هر چیزی که روی میز پا تختی بود رو واژگون کرد ... سمت پنجره رفت .. ون های سیاه یکی یکی از اون کاخ بیرون میرفتن

" تو یه سنگ دلی پارک چانیول

هق هقش تو کل اتاق پژواک پیدا میکرد و دوباره و دوباره به گوش میرسید 
توانایی ایستادن روی پاهاش رو نداشت ، از پرده گرفت
باعث شد پاره بشه ...زمین افتاد ..دستش رو روی صورتش کشید
داشت عذاب میشکید ..همه چی رو از دست داده بود ..همه کس رو ... بخاطر چانیول جلوی هیونگاش ایستاده بود ... اونا دیگه حمایتش نمیکردند...و الان پارک چانیول بهش پشت کرده بود
کل اتاق رو بهم زد ..بدون چانیول این اتاق رو میخواست که چیکار ؟ ...تمام لباس های باقی مونده از چانیول رو روی زمین پرت کرد ..

"اینارم باخودت میبردی ...چرا گذاشتی باشن؟




در به یکباره باز شد ..کیونگسو با دهن باز به وضعیت اتاق نگاه کرد..بکهیون گریه میکرد ..میلرزید ... رنگش پریده بود ... چه اتفاقی افتاده بود ؟

" برو بیروون !

فریادش باعث شد ، سوهو که از پله ها بالا میومد ، قدم های تندتر برداره ... ترسیده بود ..نکنه اون زن دوباره سراغ بکهیون اومده باشه ؟

وقتی به در نیمه باز اتاقش رسید با عجله وارد اتاق شد
تن ضعیف بکهیون توی بغل کیونگسو میلرزید .. گریه میکرد و اتاق ،خیلی بهم ریخته و داغون بود

" هیونگ ، بگو نامجون هیونگ بیاد



کیونگسو آروم گفت و سوهو سرش رو تکون داد و با عجله از اتاق بیرون رفت
چانیول چجوری بکهیون رو با این وضعیت تنها گذاشته بود ؟!

وقتی نامجون آمپول آرام بخش رو بهش زد ..کیونگسو با اخم از اتاق بیرون رفت ..و تنها کاری که کرد زنگ زدن به چانیول بود
تماسی که جواب داده نشد










٭٭٭٭٭٭٭٭٭

[یک هفته بعد]

کای پشت میز نشسته بود و به لیست توی دستش نگاه میکرد ..باورش براش سخت بود ..چطور ممکن بود ؟! ... بکهیون ؟! ... بکهیون یه شکارچی بود ؟!
چانیول امروز برگشته بود به کاخ ...لوهان کنارشون نبود ، رفته بود پیش بزرگان ساحره ، جایی که هیچ موجودی به غیر از ساحره ها نمیتونستن برن ... باید چیکارمیکرد ؟!
سرش رو بالا برد و به جیسو نگاه کرد

" میخوای چیکار کنی؟



جیسو هم سر در گم بود ولی پنهون کاری خیانت محسوب میشد ... خم شد و دوباره لیست رو از جلوی کای برداشت ...ورق زد و به عکس های اسامی رسید
بارچندم بود که چک میکرد ... خودش بود بکهیون خودشون بود ...بکهیونی که یه هفته بود توی بغل جیسو خوابش میبرد
چون جیسو بوی پارک چانیول میداد

" چطور میتونه اینقدر خوب بازی کنه ؟!

"فکر نکنم بازی باشه جیسو ..نمیبینی چقدر بهم ریختس؟

جیسو کلافه گوشه ی مبل نشست ... باید به برادرش میگفت  ... کار درست همین بود ولی چجوری ؟!
...کای کلافه و ناراحت به پشتی صندلی تکیه داد
در اتاق باز شد و سهون وارد اتاق شد .. وقتی قیافه های درهم جیسو و کای رو دید ... اخم کرد


" چخبره؟

جیسو سرش رو با تاسف تکون داد ... و کای لیست رو سمتش گرفت

" خودت ببین ..امروز کلی کشته میدیم ..اون دختره جینا هم تو لیسته

ابروهای سهون بالا پرید ..چی میگفتن ؟!
وقتی لیست رو گرفت ..با دیدن اسم جینا سرش رو تکون داد ..باورش سخت بود ... ولی خشک شدنش زمانی بود که اسم بیون بکهیون رو با تعداد رکورد  بالاش توی لیست دید
سرش رو بالا برد و با چشمهاش گشاد شده به کای نگاه کرد ... کای سرش رو تکون داد

" باید بهش بگیم ؟!



سهون روی صندلی ولو شد ... این یه هفته با چشمهای خودش دیده بود که هیونگش بخاطر بکهیون مرد و زنده شد ولی بخاطر خشم خودش ازش دوری کرده بود ... دیده بود که شبا نمیخوابه ..دیده بود که به عکسش خیره میشه و صبر میکنه تا خشمش از اتفاق افتاده کم بشه ..دیده بود که هیونگش به لوهان میگفت ؛ میترسم با این خشم بهش اسیب بزنم

دستی لای موهاش کشید و زمزمه کرد

" داغون میشه

کای هوفی کشید و از روی صندلی بلند شد

" مخفی کردنش چیزی رو حل نمیکنه ... یه سر بهش میزنم ..یکم بگذره ،بعد لیست رو بهش میدیم 





٭٭٭٭٭٭٭٭٭

جیسو در حالی که کمی مردد بود لیست و به آرومی روی میز گذاشت ، یه قدم عقب رفت ، ناخوداگاه به کای که روی صندلی لم داده بود نگاه کرد ، کای اخم کرده کمی نیم خیز شد میتونست نگاه پر اضطراب جیسو رو تشخیص بده
چانیول بعد از اینکه برگه معامله رو کامل خوند و بعد از تاییدش سمت کای گرفت

" اینا رو هم بگیر…فردا دست لوکاس باشه

کای برگه رو گرفت و سرش رو تکون داد و فنجان قهوه اش و برداشت تا قبل از سرد شدن بخوره
چانیول خم شد و برگه ی جدیدی که جیسو با خودش آورده بود رو برداشت

" اینا چین جیسو ؟

جیسو آب دهنش رو قورت داد ، گلوش به وضوح خشک بود کمی سرفه کرد و با اضطراب کمی جابه‌جا شد

" لیست شکارچیان براساس رکوردهاشون !

قهوه پرید تو گلوی کای و مجبورشد پسش بده بیرون و همه جاش کثیف شد ، جیسو با دستهای لرزون دستمالی سمت کای گرفت ، کای دستمال رو گرفت و غضبناک به جیسو نگاه کرد
خودش به جیسو گفته بود که صبرکنه و لیست رو به چانیول نشون نده برای همین جیسو شرمنده بهش نگاه کرد
چانیول پوشه رو باز کرد و برگه رو بیرون کشید

" گفتی براساس رکوردهاس؟


جیسو من من کنان تایید کرد و روی صندلی ولو شد
کار خوبی کرد!...کاری که دیگران نمیتونستن !
اون یه خواهر بود ..نمیتونست بشینه و ببین برادرش توسط یه شکارچی فریب داده میشه
چانیول برگه رو روی میز گذاشت و اولین صفحه رو ورق زد  و به اسامی نگاهی کرد
مثل همیشه ژانگ یشینگ اولین نفر با 1200 شکار بود
سالها بود که بالای لیست بود و پایین نمیومد ...یه مهره ی سوخته‌ که پر افتخارترین فرد شکارچی ها و البته مربی تازه نفس ترین شکارچی ها
لباش رو جلو داد و اخم کرد بقیه ی لیست رو چک کرد که چشمش به رده هفتم خورد

=بیون بکهیون ←450 شکار



با خودش گفت که حتما تشابه اسمی هست و نمیتونه راست باشه دستهاش رو دور برگه فشار میداد با صدای دو رگه ای پرسید

" عکس از اسامی هست ؟

جیسو نگاه نگرانی به کای انداخت که نگران به چانیول چشم دوخته بود

"آاره..از صفحه ی سی به بعد عکسهاشون هست

چانیول چند لحظه بهش فکر کرد …نمیتونست... توانایی این رو  دیگه نداشت ...نمیتونست عکس ها رو ببینه ...نفس عمیقی کشید و سرشو به پشتی تکیه داد

" خودشه ؟!


صداش میلرزید و انگار التماس میکرد که یکی بهش بگه اشتباه فکر میکنه .. وقتی صدایی از هیچ کس نشنید ، برگه رو برداشت و ورق زد
دنیا براش تیره و تاریک شد... چشمهاش از خشم و عصبانیت سرخ شده بود
چطور ممکن بود ؟ ...بکهیون ؟!.. این همه مدت فریبش داده بود


٭٭٭٭٭

س

لام عزیزام

پارت بعدی آخرین قسمت فصل یک سایه تو هست 
امیدوار از این پارتم خوشتون بیاد و دوستش داشته باشین
منتظر وت ها و کامنت ها هستم


your shadowHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin