آهسته در و هل داد و وارد اتاق خالی شد ، به اطراف نگاه کرد اونجوری که خیال میکرد نتونسته بود زود برگرده خوابگاه...حس بدی که توی بدنش حس میکرد و نمیدونست از کجا نشات گرفته ، بیشتر شد .فقط میدونست که دلش اون اتاق رو میخواد!...، یه جورایی فکر میکرد که با رسیدن به اتاق میتونه احساس آرامش کنه ولی خالی بودن اتاق بدجور روی اعصابش بود ...اخم کرد ، کلافه دستی بین موهای ابریشمیه رنگ کردش کشید و لبهاشو بهم فشار داد ...کلیدی که تازه چانیول بهش داده بود و روی میز همیشگی رها کرد و هودیش و بیرون کشید ، ...زیر نور مهتابی که از پنجره به داخل اتاق تاریک میتابید سمت تخت رفت و روش نشست... خوابش میومد ولی دیگه نای خوابیدن هم نداشت ...فقط یه لحظه تصور کرد که اگه چانیول دیگه برنگرده چه اتفاقی میوفته ؟! ...اولش فکر کرد خب میخواد چی بشه ؟!... ولی وقتی چیزی جلوی گلوش و گرفت و حس سوزش رو توی بینیش حس کرد ، متوجه شد همه چی شوخی شوخی ، جدی شده !... درسته همین دیشب داشت چانیول رو تا مرز سکته میبرد ولی از صبح ندیده بودتش و الان حس میکرد چیزی رو واقعا تو زندگیش کم داره !
همین طور که فین فین میکرد ، پشت دستش رو به بینش کشید و خیس شدن دستش رو حس کرد ، به این نتیجه رسید که اگه دختر بود حتما فکر میکرد هورمونهاش بهم خورده ولی واقعا حس میکرد دل تنگ چانیوله!... قطره ای که روی گونش لغزید رو با وحشت پس زد ...چه مرگش شده بود؟!...همین چند ساعت قبل یه لایکن و با تمام بی رحمی به دار فانی فرستاده بود و الان روی تخت نشسته بود و بخاطر همجنسش گریه میکرد؟!...حتی احساساتش بیشتر گیجش میکردند!...چرا همه چیز انقدر براش پیچیده شده بود ؟! ...دومین قطره ی اشک که جلوی چشمهاش لرزید ، روی تخت جنینی دراز کشید ...خودش رو بغل کرد ... حتی تخت نرمی که همیشه عاشقش بود همین الان براش سفت و سرد میومد ...آهی کشید و سعی کرد چشم هاش رو ببینده ، شاید بهتر بود بخوابه ..اگه چانیول برمیگشت و اینجوری میدیدش چی میشد ؟! ... چشمهاش رو روی هم فشار داد
چراغ یهو روشن شد ، ضربان قلب بکهیون بالا رفت ...همه ی این مدت تو اتاق بوده ؟!... لعنت!...الان باید چیکار میکرد ؟! ... فرو رفتگی خوش خواب سمت دیگه ی تخت رو حس کرد ، بیشتر تو خودش جمع شد و چشمهاش رو بیشتر رو هم فشار داد طوری که صورتش مچاله شد
" عاشقش شدی !!
صدای بم و آرومی زیر گوشش زمزمه کرد ...کیونگسو دستش رو روی شونه ی بکهیون گذاشت و آروم فشار داد ...ندونست چرا شوکه نشد ...فقط میدونست که به حضور کیونگسو کنارش احتیاج داره ... آروم چشم های خیسش رو باز کرد و با سرخی که تضاد جالبی با مردمک هاش ایجاد کرده بود سمت کیونگسو چرخید ...پسر سفید مثل برف، بهش نگاه میکرد ...بکهیون کمی اخم کرده بود و با غمی که روی قلبش سنگینی میکرد بهش خیره شد
" ک..کیونگ..
پسر دورگه آروم بغلش کرد و اجازه داد تا سر بکهیون به سینه ی کوچیکش تکیه بده ...اروم موهاش و نوازش کرد و باعث شد بکهیون کمی احساس آرامش کنه !

ESTÁS LEYENDO
your shadow
Fanfictionچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...