[سه روز بعد]
چشمهاش رو باز کرد ، حس کرد که پوف کردن و نمیتونن خوب باز شن ...آسمون نیمه تاریک بود ولی آباژورهای اتاق روشن بودند ... حس عجیبی داشت !...چه اتفاقی براش داشت اتفاق میوفتاد؟!...اتاق در سکوت مطلق بود ، همینم نشون میداد که چانیول تو اتاق نیست ... لحاف سنگین رو از روی خودش پس زد و نیم خیز شد تا از جاش بلند بشه ولی با تشخیص هیکل کوچیک مردی روی مبل تک نفره ی راحتی خشکش زد ...دو جفت چشم بهش خیره بودند و بکهیون اون چشمها رو میشناخت ...سوهو ... شاید بعد اتفاقی که افتاده چانیول ازش خواسته تو اتاق مواظبش باشه ... پاهاش رو روی زمین گذاشت و روی تخت نشست ...ولی تمام مدت به سوهو نگاه میکرد ... چرا چیزی نمیگفت و فقط بهش خیره شده بود ؟!... معذب شده بود برای همین دستی به گردنش کشید
" بالاخره بیدار شدی
با پیچیدن صدای سوهو توی اتاق ، بکهیون بهش نگاه کرد و لبخندی زد
" خیلی وقته خوابیدم؟!
سوهو سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد... برخلاف همیشه لباس رسمی پوشیده بود ...کت و شلوار سرمه ای !...حالا که بکهیون دقت میکرد ، همه چیز توی اتاق تغییر پیدا کرده بود ... اونجا اتاق هتل نبود ؟!... سوهو که نگاه گیج بکهیون رو به اتاق دید ، پوزخند زد
" سه روزه خوابیدی !
بکهیون با شنیدن حرفش ، با گیجی دوباره حرفش رو تکرار کرد
" سه روز ؟!!
سوهو سمتش رفت و بالای سرش ایستاد ...نگاه های سوهو تغییر کرده بود ... بکهیون میتونست این رو احساس کنه ... دستی به موهاش کشید و بدنش رو که درد میکرد کش و قوس داد
" میدونی اینجا کجاس ؟
بکهیون با سردرگمی سرش رو تکون داد و برای شنیدن جواب به سوهو خیره شد
" قلعه ی برن اینجاست ، مجبور شدیم زودتر بیاییم !...
تو مثل زیبای خفته توی بغل چان تا اینجا حمل شدی
گونه های بکهیون سرخ شد ... چانیول تمام مدت خودش حملش میکرده؟...حس عجیبی داشت و برای همین نمیتونست به صورت سوهو نگاه کنه
" بازیگر خوبی هستی
با شنیدن این حرف با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد
" چی ؟!
سوهو که معلوم بود عصبی تر از همیشه هست ، اخم کرد و دندون هاش رو بهم فشار داد ...دستش روی شونه ی بکهیون قفل شد و بهش فشار محکمی وارد کرد ... بکهیون از درد لبهاش رو جمع کرد و صورتش در هم شد
" میدونی بکهیون ؟!...من از وقتی چانیول یه پسر بچه بود ، مراقبشم ...من کسیم که مراقبم بلایی سرش نیاد و برام مهم نیست که اون فرد که برای چانیول خطرناکه ، کسی هست که چانیول به تختش راهش میده
دهن بکهیون خشک بود ...حس میکرد اگه تمام آب های دنیا رو سر بکشه بازم عطشش از بین نمیره ...رنگش پریده بود ولی با این حال سعی میکرد محکم باشه
" هیونگ!...درد داره
دستش رو روی دست سوهو گذاشت ...حس میکرد قلبش توانایی حرکت نداره ..با این حال خواست امتحان کنه که سوهو تا چه حد خبر داره
" من نمیدونم درباره چی حرف میزنی
سوهو عصبانی بود ...بکهیون همه ی در ها رو برای کمک کردن بهش میبست ...دستش رو بالا برد و سیلی محکمی به گونش زد ...صورت بکهیون چرخید و به زمین خیره موند ...شوکه بود ...نمیتونست این طوری تموم بشه ...باید چیکار میکرد ؟!...وقتی یه پاکت کوچیک زرد به سرش کوبیده شد و روی زمین افتاد ، با لرزی که توی دستش کاملا مشهود بود ، خم شد و پاکت و برداشت ... برش گردوند تا نت روی پاکت رو بخونه ...تا تونست بخونتش ، چشمهاش رو بست !...[ ماهی گیر ] ...
" صندون امانت 4213 !...با خودت چی فکر کردی ؟!...شکارچی؟...واقعا بکهیون ؟!...فکر نمیکردی کسی بفهمه ، نه ؟!
چشمهاش بکهیون پر از اشک بود و به پاکت خیره بود ...سرش رو بالا برد و به چشم های سوهو خیره شد ... قلبش پشت سر هم میکوبید ... قطرات اشکش شروع به لغزیدن کردند...گونه هاش خیس بود و توانایی نفس کشیدن نداشت ، برای همین سرخ شده بود ...سوهو کمی به صورتش نگاه کرد ... دستش رو روی چونش کشید و کنار بکهیون روی تخت نشست ...
میدونست بکهیون حالش خوب نیست ...سه روز بود که تقریبا تو کما بود !...شونه های بکهیون هنوزم میلرزید و گریه میکرد
"فکرکنم باید منو بخاطر اینکه هویتت رو میدونم شکار کنی
بکهیون با دستش بینیش رو پاک کرد و سمت سوهو چرخید
" من تو رو شکار نمیکنم هیونگ
سوهو به چشمهاش خیره شد ، قرمز شده بود و پر از اشک ...غم عجیبی درونشون موج میزد و باعث میشد سوهو نتونه تصمیم بگیره
" بگو میشنوم
تصمیم درستی گرفت ؟!...اون میتونست از رفتار های بکهیون وابسته بودن به چانیول رو ببینه ...نفس عمیقی گرفت ...بخاطر چانیول این چند روز رو صبر کرد ...صبر کرد تا بکهیون از خودش دفاع کنه ...وگرنه میتونست تو خواب حسابش رو برسه ...
دستهای بکهیون عرق کرده بود و حال درست حسابی نداشت ...ضعف کرده بود ...چشمهاش رو بست تا راحت تر بتونه حرفهاش رو بگه
" من ...من از بچگی...یه شکارچی تربیت شدم ... برای همینم وارد دانشگاه شدم ... من پاکسازی میکردم هیونگ ... اونا ازم میخواستن و من شکار میکردم ...
دندونهای سوهو روی هم فشار داده میشد ، بکهیون کمی صبر کرد ولی بعدش ادامه داد
" هیونگ ... من ...من هزار بار خواستم فرار کنم ... اونا کیونگسو رو میخوان ...نمیتونم ...هیونگ من واقعا چانیول رو دوست دارم ... من عاشقش شدم ...ناخواسته بود و من از حسام میخوستم فرار کنم ...نمیتونم ولش کنم!...نمیتونم هیونگ ...نمیتونم
بغضی که حرف زدن رو براش سخت کرده بود ، دوباره ترکید و همراه با اشکهایی که از چشمهاش سقوط میکردند
" من نمیتونم !....نمی...تونم هیونگ ...کیونگسو ..چجوری میتونم شکارش کنم ؟!...اون کاری نکرده ...اون نباید بمیره ...اون گناهی نداره ... من میخوام جلوی همه چی رو بگیرم هیونگ ...هیونگ باورم کن ...من خیلی وقت بود رابطم رو با مرکز قطع کرده بودم ... فقط بخاطر اون دخترس
" جینا ؟!
بکهیون با ناباوری نگاهش کرد
"تو ...تو خبر داری؟
سوهو از جاش بلند شد و به بکهیون چشم غره رفت و پاکت رو ازش گرفت
" یشینگ !... هیچوقت بهم نگفته بود ... بکهیون ... اگه فقط یه حرفت دروغ از آب در بیاد ، قسم میخورم که جلوی چانیول سرت رو ببرم
٭٭٭٭٭
لیوان قهوه رو روی میز گذاشت و خودش کنار بکهیون که دوتا پتو رو به خودش پیچیده بود ، نشست...سوهو به همه خبر داد که بیدار شده و سوهو بهش کمک کرده تا دوش بگیره ... دستش رو جلو برد و موهاش رو بهم زد
" بهتری؟
بکهیون کمی نگاهش کرد و چشمهاش رو به نشونه ی تایید باز و بسته کرد ...چانیول خم شد و بوسه ای سریع از روی لبش گرفت ... بوسیدن های یهویی چانیول دیوونش میکرد ، یه نوع حس گرمای عجیبی که باعث میشد نتونه بهش نگاه کنه ...چشمهاش رو ازش گرفت و لیوان قهوه ای که چانیول براش آورده بود رو برداشت
" فردا میبرمت یه خونه دیگه
بکهیون با تعجب سمتش نگاه کرد و به چشمهایی که داشت از نزدیک بهش نگاه میکرد ، چشم دوخت
" چطور شد ؟!... چرا باید جای دیگه ای باشم؟
چانیول که به لبهای سرخی که بخاطر قهوه ، داغ و خیس شده بودند خیره بود ، خم شد و بوسه ای بهشون زد با این تفاوت که این بار طولانی تر بود و باعث میشد تمام درون بکهیون بلرزه بیوفتن
" مجبوریم !...هم اتفاقی که برای تو افتاد نگرانم کرده و هم پدرم میخواد...بودن یه انسان بین این همه خون اشام سخته
بکهیون اتفاقی که افتاد رو به یاد آورد ...باز هم نتونست چیزی از اون نور که خیره اش کرده بود بیاد بیاره ... چانیول که متوجه درگیر شدنش شد ، لبخند زد و دوباره بوسه ای از پیشونیش گرفت و از جاش بلند شد ، سمت کمد لباس هاش رفت
" قهوه ات رو بخور بعد استراحت کن
تنها چیزی که حواس بکهیون رو از موضوعات اطرافش پرت میکرد ، همین کارهای چانیول بود ...چانیول عاشق ، چیزی فرای ذهن بکهیون بود
به زور از روی کاناپه بلند شد ...برای اینکه تن لختش رو چانیول نتونه ببینه با همون پتوها خودش رو روی تخت پرت کرد
" بدون لباس؟
" من همیشه بدون لباس میخوابم پارک چانیول
چانیول که کش شلوارش رو گره میزد با پوزخند جلو تخت ایستاد ...به بکهیون که بخاطر تخس شدنش ، اخم بانمکی داشت ، نگاه کرد
" پس اقای خوناشام برای شب قولی بهت نمیده
بکهیون که متوجه نبود چی شده ، سردرگم به بازوهاش تکیه داد و بالا تنش رو بالا کشید تا تصویر بهتری از چانیول داشته باشه ...پتوها کنار رفتن و بالا تنه ی سفید رنگش نمایان شد با پیرسینک هایی که روی نوک سینه هاش خودنمایی میکردن و ترقوه ای که برای لبهای چانیول بی تابی میکردند
" هان ؟!!
چانیول که نمیخواست بعد اون قضیه به بکهیون سخت بگیره ...تلاش کرد چیزی که مثل اسب سرکش توی مغزش یورتمه میرفت رو نادیده بگیره ...تخت رو دور زد و آروم روش خزید
" هیچی اسمورف!..بهتره کمتر فسفر بسوزونی برات نگرانم
بکهیون که کنجکاو بود و از طرفی دوست داشت خوناشامِ به قول خودش فسیل رو اذیت کنه ، خودش رو سمتش کشید
" میخوای بگی من کودنم؟!
چانیول به درون مردمک شیـطونش خیره شد و آروم خندید و با یه دستش گردن بکهیون رو جلو کشید ...بکهیون سوپرایز شده بود و نمیدونست چیکار کنه
" همه چی برعکسه بک !...از وقتی تو زندگیم وارد شدی همه چی فرق داره ...حتی مزه ی قهوه ی سرد شده ای که توی اون لیوان روی میز هست ...و رد لبهات که خیلی گناهکارانه به جای لبهای من به اون لیوان میچسبن و بهش بوسه میزنن...میبینی این تو نیستی که خل یا کودن یا هرچی که خودت دوست داری اسمش رو بزاری ، شدی! ....این منم که حتی نمیدونم نداشتنت ممکنه ؟...چون نبودنت باعث میشه که اون چوب رو خودم وارد قلبم کنم
بکهیون حتی میتونست خیلی راحت بگه که تعداد ضربان قلبش دقیقا چند تا افزایش پیدا کرده ، چون فاااک ، میتونست حسش کنه ...عشق داشت خفه اش میکرد ...چشمهاش اشکی بود و حتی نمیدونست چرا !...
بعد اینکه سوهو بهش گفت که شانسی میده تا با هم سر از قضیه در بیارن بکهیون با خودش قول داد که هر اتفاقی بیوفته ، کنار چانیول میمونه و همه ی تلاشش رو میکنه و عشقی که فقط بخاطر نفس کشیدن چانیول دریافت میکرد رو با تمام توانش نگه داره ...همیشه دیده بود که توی فیلم ها و سریالها کاپل ها توی اتاق تنهایی برای هم زمزمه میکنن... جلو کشید و لبهای پسر بلند قد رو بوسید
"دراز احمق
روی لبهاش زمزمه کرد و بوسه ای شهوتی رو شروع کرد و باعث شد دست چانیول روی گودی کمرش بخزه و سمت خودش بکشه ...لبخند چانیول همزمان با بوسه ای که بکهیون به لپش زد ، از بین رفت ...اگه باید صادق باشیم ، چانیول خیلی خودداری میکرد ولی بکهیون خیلی شیطون بود پس دست چانیول پایین تر خزید ، تا بین بوسه هایی که بکهیون با تمام گرمیش بهش هدیه میداد ، به نرمی به باسنش چنگ بزنه ...نیم تنه ی بکهیون تقریبا روی دوست پسرش قرار داشت و انگشتهای کشیده اش به دور گردن خوش فرمش حلقه شده بود ...
اولین چنگی که به باسنش زده شد ، سیلی از حس های مختلف رو یکجا دریافت کرد ...لبهاشون جدا شد و بکهیون ناله کرد
ابروی چانیول بالا پرید ...درست بود که داشتن با هم ور میرفتن ولی طوری که بکیهون باسنش رو قوس میداد و ناله میکرد ، عجیب بود و این یه چراغ بزرگ صد ولتی رو توی مغز چانیول روشن میکرد ، بکهیون همزمان خجالت میکشید ولی چانیول دست بردار نبود و این بار چنگ محکم تری به باسنش زد و باعث شد بکهیون سرش رو بچرخونه و به باسن خودش که بین انگشتهای چانیول داشت له میشد نگاه کنه و دست از ناله کردن برنداره
" بک ؟!
بکهیون به چشمهای دوست پسرش که خیلی وحشی تر بنظر میرسید خیره شد
" سومین پیرسینگ کجاس؟
وقتی لب بکهیون بخاطر حرف چانیول بین دندونش پرس شد ، چانیول خودش رو بالا کشید ... میخواست ببینتش و الان مطمئن بود که میدونست اون کجاس!!
" فکر کنم خیلی بهش نزدیک شدی
چانیول چشمهاش رو بست و بکهیون رو روی تخت فشار داد ...باید چیکار میکرد؟!... صد در صد مطمئن بود که بکهیون هم خودش آماده اس ... ولی تازه حالش خوب شده بود ...چانیول هیچ وقت به بکهیون آسیب نمیرسوند ...هیچ وقت بخاطر احساس های خودش باعث نمیشد که بکهیون درد بکشه و یا حالش بد بشه .. آروم به لب هاش بوسه زد و چرخید و خودش رو کنار بکهیون روی تخت انداخت و بغلش کرد ...بوسه ای دیگهدرت روی شقیقه اش زد و یکی دیگه هم روی پلکش کاشته شد
" دوست دارم ... وقتی حالت خوب شد خودت بهم نشونش بده
بکهیون بین بازوهای چانیول به سینش فشرده میشد و بغض وحشتناکی به گلوش فشار میورد ...چانیول لیاقتش بیشتر از اون بود ...بکهیون یه دروغگو بود ...قلبش از شدت احساس بدش به درد اومد ...نمیتونست جلوی خودش رو بگیره ...وقتی حس کرد نمیتونه جلوی گریه اش رو بگیره ازبین بازوهاش خودش رو بیرون کشید
"کجا ؟
"الان میام
بدون اینکه بهش نگاه کنه ، از تخت پایین رفت و با اینکه لخت بود ، اهمیت نداد و سمت دستشوی رفت ...باید کاری میکرد ...باید از این راز کوفتی خلاص میشد
YOU ARE READING
your shadow
Fanfictionچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...