part 28

1.8K 346 16
                                    


بعد از اینکه بکهیون گفت شام نمیخوره و میخواد کمی دراز بکشه ..توی رستوران هتل کنار کای نشسته بود ..کای از وقتی جونگ کوک پیداش شده بود حالش درهم بود ..کلافه ، بی اعصاب، نگران ..حتی دلشکسته !...با غذاش بازی میکرد و بعضا از ناچاری فقط اطراف و نگاه میکرد

" کیونگسو نمیاد ؟ ..بقیه کجان؟

کای که دل و دماغ حتی خوردن چیزی رو نداشت و فقط چنگالش و بین نخود فرنگی ها تکون میداد ، با گوشه ی چشم به چانیول نگاه کرد

" نه !..تکست داد تو اتاق میمونه !..فک کنم فکر کرده اون پسره برای شام بیاد پایین برای همین نیومد !...بقیه ام نمیان تو اتاق غذا میخورن

چانیول سرش و تکون داد و سمت غذای خودش نگاه کرد
، کلافه بود و واقعا نمیدونست چرا با پیدا شدن جونگ کوک همه بهم ریختن ..درست بود که اون پسر جفت کیونگسو بود ولی دلیل نمیشد که همه ماتم بگیرن

" یکم مدارا کن !...انقدر نه برای خودت ، نه برای کیونگسو سخت نگیر

کای که واقعا اعصابش بهم ریخته بود...چنگال رو ول کرد و باعث شد صدای بدی ازش بیاد

" هیونگ!..همین اتفاق سرخودت میومد چیکار میکردی ؟!..من بیشتر از ظرفیتم دارم تحمل میکنم...اون پسر میتونست بره ..اون هیچی نمیدونه ولی کیونگسو نمیزاره..اگه بکهیون اینکار و میکرد ..اون موقع چیکار میکردی؟!

چانیول تو فکر فرو رفت ..از اینکه بکهیون یه انسان بود خوشحال بود..حداقل جفت نداشت که یه روز پیداش بشه !..سرش و بلند کرد و به کای که منتظر بهش نگاه میکرد ، چشم دوخت

" فکر کنم کاری میکردم که بکهیون حتی اگه عقلش بخواد ، دلش راضی به رفتن نباشه

کای اخم کرد.دستی به موهاش کشید و عقبشون داد

" نمیفهمم هیونگ!..اون پسر داره هر روز فاصله ی من و کیونگسو رو بیشتر میکنه ..از اینکه نمیتونم بخاطر کیونگسو خفش کنم ، عصبانیم !..طوری که بهش نگاه میکنه تا مغز استخونم و میسوزونه

چانیول کارد و چنگالش و پایین گذاشت ، سمت کای متمایل شد و دستی به گردنش کشید

" میدونی جونگین؟!..حسی که به جفتت داری این نیست که ندیده عاشقش باشی !..فقط حس میکنی که باید پیشش بمونی !..یه جور جاذبه ..نبودنش بیشتر از بودنش دیوونت میکنه ..من وقتی جفتم و از دست دادم مایل ها باهاش فاصله داشتم ..اون تو قلعه بود که کشتنش ولی من حسش کردم ... پس نمیتونی خودخواه باشی ...مهم قلب کیونگسوعه !...اون پسر با اون چشمهای گرد و بزرگش به تو خیره میشه و میشه فهمید که فقط به فکر توعه ..پس اینقدر نسبت بهش بی رحم نباش

کای واقعا به این حرفا نیاز داشت ..سرش و پایین انداخت ..میدونست هیونگش مشکلات خودش و داره

" هیونگ!...میخوای باهاش چیکار کنی؟! ...اون یه انسانه !

چانیول که دیگه اشتهایی براش نمونده بود ..به پشتی صندلیش تکیه زد

your shadowWhere stories live. Discover now