part 14

2.2K 405 25
                                    


کلافه از صدای آهنگی که داشت گوش هاش رو کر میکرد ، انگشتهاش و روی صفحه ی گوشیش تکون داد و دوباره از اول شروع کرد به خوندن ،" افسانه ای" به اسم دورگه …دوباره تکرار کرد " افسانه "  پس اگه دورگه افسانه اس، پس کیونگسو  این وسط چی میگه ؟!

ذهنش درد میکرد … این اولین بار توی زندگیش بود که همچین حس به نظر خودش گوهی داشت ، باد دهنش و صدا دار بیرون داد و سرش و بلند کرد ، بین آدم هایی که داشتن بدن هاشون و همراه با ریتم اهنگ تکون میدادن ، پسری بهش چشم دوخته بود … با نگاهی عجیب ، طوری که انگار مواظبش باشه ، مدام اطراف و چک میکرد …بکهیون لبهاش و جلو داد و اخم کرد …یعنی این ادم کیه ؟

از صندلی که بلند شد متوجه شد تقریبا سه نفر ، دورادور دارن ازش محافظت میکنن …. اخمش غلیظ تر شد …. بکهیون یه شکارچی بود و طبیعتا یه آدم محتاط و همین طور گوش بزنگ … سمت پسر پا تند کرد …پسر تا فهمید که بکهیون شناساییش کرده با عجله خواست از اونجا دور بشه برای همین چرخید تا پیست رقص و دور بزنه و بکهیون بین سیل آدم های مست شل و ول گیر کنه ولی بکهیون زیرک تر از این حرفا بود طوری پیست و رقص و دور زد و مقابل پسر یهویی ظاهر شد که چشمهای پسر گشاد شد و یک لحظه از اینکه شاید بکهیون چیزی غیر از انسان باشه ، شک کرد … خواست عقب گرد کنه و اونطوری بکهیون و جا بزاره که مچ دستش توی دستهای کشیده ی بکهیون قفل شد

" تو کی هستی ؟!… کی فرستادتت؟

با غیض گفت و فشار دستهاش و بیشترکرد … پسر هاج و واج مونده بود  نمیتونست کاری کنه چون میترسید که بلایی سرش بیاد و همین قضیه باعث از دست دادن کله ی مبارکش بشه ، پسر آب دهنش و قورت داد و درمانده به دوتا پسری که فاصله اشون رو ازشون حفظ کرده بودن نگاه کرد و آروم زیر لب زمزمه کرد

"هیچ کس … بزار برم !

کمی ترسیده بود میدونست اگه از دهنش در بره که از طرف کی اونجا هست حتما کشته میشه …  نفس لرزونی کشید که یک دفعه جمعیتی که اونجا بودن شروع کردن به جیغ و داد کردن و بکهیون که شوکه شده بود کمی سمت جمعیت چرخید تا ببینه چه خبره یه کیک تولد ویه دختر با چشمهای قلبی شکلش ، چشمهاش رو چرخوند  که پسر از فرصت استفاده کرد و دستش و به زور از بین دست بکهیون بیرون کشید و بین جمعیت غیبش زد … بکهیون با عصبانیت به اطرافش نگاه کرد … از اینکه تعقیب میشد عصبی بود
کلافه تر از قبل از بار بیرون زد و سمت کیوسک تلفن رفت ، حتما باید با یه دوست قدیمی مشورت میکرد !


٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭٭

[فردا اون شب]

با آلارم گوشیش از خواب بیدار شد ….دستش و دراز کرد و به زور خاموشش کرد …حس کرختی رو هنوزم توی بدنش احساس میکرد …سمت تخت لوهان چرخید ، هنوزم خواب بود نیم خیز شد و پاهاش و از تختی که قبلا برای کیونگسو بود اویزون کرد ، کلافه دستی به صورتش کشید که متوجه شد در اتاق باز هست ، اخم کرد و به اطراف اتاق نگاه کرد … اتاق خیلی بزرگی نبود که کسی مخفی بشه ، آروم از جاش بلند شد و تخت بالایی و چک کرد ، کسی نبود! … کمی حس ترس میکرد … به جثه ی کوچیک بین پتو های نگاه کرد و آروم سمتش رفت …صدای زمزمه ی چیزی زیر لب رو شنید … چیزی عجیب که انگار مدام تکرار میشد …مثل دعا خوندن کاتولیک ها …. آب دهنش خشک شده بود … با هر قدم که به تخت لوهان نزدیک میشید ، صداها بیشتر میشد ، انگار چند صد نفر هم زمان دارن یه خط از چیزی و به زبونی که برای سهون نا آشنا بود میخوندن … احساس گنگی میکرد …عرق کرده بود و حس میکرد اتاق مثل تنور در حال سوختن ، داغ و پرحرارته ….نمیدونست چرا  هرچقدر جلو میره ولی به تخت لوهان نمیرسه … انرژی زیادی از دست داده بود … فشاری رو توی قفسه ی سینش احساس میکرد … یکدفعه تن خوابیده ی لوهان در مقابل چشم هاش  شعله گرفت ، ترسیده کمی عقب رفت
چند لحظه ایستاد و اسم لوهان و فریاد کشید …. خواست سمتش بره تا از بین شعله های حریق نجاتش بده ، ولی ارتفاع شعله ها اونقدر زیاد بود که توانایی جلو رفتن نداشت … فریاد میکشید ، شاید هم شیون میزد … لوهان همون جور آروم خوابیده بود … نمیدونست چیکار کنه …اون لحظه خیلی علیل و بی چیز بنظر میرسید

your shadowWhere stories live. Discover now