part 31

1.9K 364 27
                                    





پشت میز بزرگ نشسته بود و منتظر به خون آشام هایی نگاه میکرد که اطرافش ایستاده بودن و تفنگ های مخصوص لایکن کششون  رو به نمایش میزاشتن ..عمدا پوزخندی به هموشون زد و با انگشتهای بلندش روی میز ضرب گرفت.

" نمیدونستم اربابتون شب خواب هست

گرگینه هایی که پشتش ایستاده بودن شروع کردن به خندیدن و سهون چشم هاش رو با غضب به چند نفرشون که با بی شرمی میخندیدن داد ...کای که لبش و گاز میگرفت و از عصبانیت کمی سرخ شده بود ، مدام سمت در ورودی نگاه میکرد و منتظر بود تا چانیول پیداش بشه ...تهیونگ که کلافه شده بود ، کمی اخم کرد و سمت شوگا که کنارش ایستاده بود چرخید

" بگو برام یه قهوه بیارن ...اینجوری که معلومه بیبی شوگر یول ، خیلی سرگرمش کرده


" بهتره مراقب حرفات باشی ، کیم تهیونگ

با وارد شدن چانیول به جمعشون ، افراد هر دو طرف کمی جا به جا شدن ..تهیونگ که روی صندلیش لم داده بود و یه پاش روی پای دیگش بود با دیدن چانیول ، سرش و چرخوند و پوزخندی بهش زد

" خیلی وقته ندیدمت یول!

چانیول با کنترلی عجیبی که به اعصابش داشت مقابل تهیونگ ایستاد و با پوزخند بهش نگاه کرد

" فکر میکردم بعد از قضیه درسا دیگه نمیتونی از قلعه ات بیرون بیایی!...انگار باید آدمام رو عوض کنم ، اخبار غلط بهم میدن




چانیول همزمان با نشستنش روی صندلی مقابل تهیونگ ماجرای رسوایی درسا خواهر تهیونگ رو یادآوری کرد ، خواهری که تهیونگ مجبور شد سيصد سال پیش خودش با تزریق نقره به بدنش بکشتش ...اخم های تهیونگ هماهنگ با پوزخند چانیول عمیق تر شد...جو سرد و خشکی بین دو طرف برقرار بود و تهیونگ از اینکه لکه ی ننگی مثل درسا رو ، کسی که خوانواده اش رو با بدنیا آوردن یه بچه نیمه انسان رسوا کرده بود ؛ نمیتونست از زندگیش پاک کنه ، عصبی بود

" اومدنت اینجا رو نمیتونم درک کنم کیم تهیونگ

تهیونگ عصبی ضرب هایی که روی میز میزد رو متوقف کرد و کمی جلو کشید

" بازی در نیار یول !..هردومون میدونیم که من بخاطر چی یا بهتره بگم بخاطر چه کسی اینجام !

چانیول باید میفهمید که تهیونگ در چه حد میدونه ...پس خودش رو به بیراهه زد

" من دلیلی برای بودنت توی مکانی که من هستم نمیبینم ...اگه دل


" بس کن پارک !

حرف چانیول با کوبیده شدن دست تهیونگ روی میز متوقف شد ..افراد چانیول بخاطر بی ادبی که شده بود کمی غریدن که با حرکت دست چانیول هموشون ساکت شدن

" ما دوتا رو تنها بزارین !

چانیول خیره به چشم های تهیونگ گفت و وقتی مخالفتی از سمت سهون و کای دید سمتشون برگشت

" همین الان !

تهیونگ هم بدنبال چانیول تمام افرادش رو از سالن بزرگ رستوران ، جایی که چند وقت بود پاتوق خوناشام ها شده بود ، بیرون کرد و بعد از چند لحظه دو اصیل زاده تنها شدن ...چانیول کمی خودش رو جا به جا کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی مزاحم نمیشه ، سمت تهیونگ عصبی و خشمناک چرخید

" تو ارباب اون افرادی ، رفتارت اصلا شبیه پادشاه ها نیست

تهیونگ چشمهاش رو چرخوند و با دلخوری زیر لب چیزهایی گفت و چانیول کمی جلو کشید ، جوری که انگار هنوزم از اینکه کسی صداشون رو میشنوه شک داره

" اومدنت به اینجا کار درستی نبود ته ...میخوای تمام نقشه هامون ، نقش بر آب بشه ؟


"اون ماله منه یول !...قرار نبود به اموال هم چشم داشته باشیم 

چانیول سرش و تکون داد و عقب کشید ..کلافه موهاش رو درست کرد

" واقعا احمقی !...من اون بچه رو میخوام چیکار ؟!...خودش با پای خودش دنبال جفتش تا اینجا اومده

تهیونگ اخم کرده کمی خودشو جلو کشید

"چرا به من خبر ندادی پیش توعه ؟!...میدونی من اون پسر و به زور به دست آوردم؟!

چانیول همون طور که دستش رو روی میز میزاشت کلافه دستی بین موهاش کشید



" نمیتونم بهت پسش بدم ...اینطوری کیونگسو رو از دست میدم ...مگه نمیخوای از اون قلعه لعنت شده آزاد بشی ؟!...پس بهتره طبق نقشه پیش بریم

" پیش من جاش امنه !

تهیونگ تخس گفت و کمی اخم کرد و بعد کمی جلو کشید

" اون برادر بی شرفت !...اون برای هردومون نقشه داره ... نمیدونم کار اون بوده یا شکارچی ها ولی کیم جوهیون رو توی هتل کشتن !...میدونی یعنی چی ؟؟...یعنی یه نفر دیگه از وفادارمون  به صلح کم شد




اخم های چانیول تو هم رفت ..یعنی تقریبا در عرض چند ماه سه نفر از محفل رو کشتن ...به چشمهای تهیونگ خیره شد

" فکر میکنی کار جیمینه ؟

تهیونگ سرش رو تکون داد و با اخم های عمیقش به چانیول تشر زد

" من جونگ کوک و میخوام ... این روز ها هیچ جا امن نیست...تو هم باید مراقب اطرافیانت باشی







✫✰✫✰✫


در سلول باز شد و مرد بلند قدی بین چارچوب در ایستاد؛ تن پوش سیاه رنگی به تن داشت و بخاطر بوی نامطبوع داخل سلول ماسک زده بود ...آروم و شمرده وارد سلول شد ...تاریک بود و بوی مدفوع و عود ، در ترکیب باهم بوی حال بهم زنی ایجاد کرده بودن..صدای قطره های آب  که با رحمی از جدار و خرابی های دیوار چکه میکرد، به گوش میرسید و درون حوضچه های کوچیکی که روی زمین  ایجاد شده بود ، امواج های کوتاه میساخت .. مرد مشعلی که نگهبان سمتش گرفته بود رو محکم گرفت .. خیلی وقت بود که به دیدن زن پیر نیومده بود ...تقریبا پونزده سال ... با کمی جابه جا شدن و نور مشعل تونست زن پیر رو نشسته روی زمین پیدا کنه ...همون طور که فکر میکرد زندگی در تاریکی چشمهاش رو بی فروغ کرده بود و قرنیه هاش به سفیدی میزد ... تلاش کرد بفهمه که زن هنوزم نفس میکشه ؟!...


" اومدنت به اینجا بعد از چندین سال ...خوش یومنه ، پارک

با اینکه تلاش کرد جا نخوره ولی بازم مثل دفعات قبل ترسید ، ولی سعی کرد نشون نده

" بالاخره موعدش رسیده ...بالاخره زمانش رسیده.. نمیتونی جلوش رو بگیری ..نمیتونین ...پسر من ، پسر من بالاخره روی تخت میشینه..اون نمرده ...اون زندس ...

" این غیر ممکنه !...تو زنیکه پیر دروغ میگی !...اون مرده !...خودم آتیشش زدم

" اون بزرگ شده و از چیزی که فکر میکنی به تخت نزدیک تره
انتقام میگیییـــره!…اون انتقام میگیره



وحشت سر تا پای مرد کهن سال رو گرفت ..فورا از سلول خارج شد ..پس زندانبان راست میگفت ...دلش آشوب شد ، خودش اون پسر رو کشته بود ...با دستهای خودش .. تا جلوی پیشگویی های زن دیوانه رو بگیره ... مشعل رو دست نگهبان داد و به سرعت از زندان تاریک و هولناک بیرون زد .. با پاهای استوار سمت ماشین روزروزش رفت و حین سوار شدن روبه نامجون ، تنها وارث خواهرش تشر زد

" بگو چانیول فورا سمت قلعه بره !...باید قبل از موعود اون پسر توی قلعه باشه

نامجون آروم سر تکون داد و در ماشین رو برای اربابش بست ...با عجله سوار ماشین شد...با چانیول تماس گرفت مثل اغلب اوقات ، خاموش بود

 



✫✰✫✰✫

توی اتاق تاریک ، از وقتی چانیول بعد از شنیدن اسم تهیونگ با عجله خودش رو  پرت کرده بود تو دستشویی و بعد شستن صورتش از اتاق بیرون زده بود ، تنها روی تخت دراز کشیده بود و سعی کرده بود تا آروم بشه ...همش به این فکر میکرد اگه لوهان سرو کلش پیدا نمیشد چه اتفاقی میوفتاد ؟! ...برای همینم مدام سرخ میشد .. برای اینکه بتونه فکرش رو منحرف کنه از تخت پایین اومد ..به ساعت نگاه کرد بیشتر از دو ساعت بود که چانیول رفته بود .. نمیدونست پایین بره یا نه ...ولی مدام صدای چانیول توی مغزش طنین مینداخت
٭ همین جا بمون...پایین نبینمت ٭
نمیخواست دوباره چانیول رو عصبی کنه ..سمت تلویزیون رفت ...شاید بهتر بود که فیلمی میدید...ریموت کنترل و برداشت و جلوی تلویزیون خاموش ایستاد ...حس بدی داشت که توی بدنش لحــظه به لحــظه بیشتر میشد ..اخم کرد و وقتی دستش و سمت تلویزیون گرفت ، حس ششمش داد زد

[خـــطر]

چرخید و هیکل کوچیک مردی که سیاه پوشیده بود رو گوشه ی اتاق دید ...چرا ورودش به اتاق رو ندیده بود ؟! ...
" تو کی هستی؟!

با صدای بلندی گفت و منتظر ایستاد ولی مرد تکون نمیخورد ...اخم کرد ...اگه از افراد چانیول بود چی؟! ..نباید لو میرفت ..دوباره صداش کرد

"هی!..تو !...چی میخوای ؟!

مرد همچنان گوشه ی اتاق ایستاده بود ..صورتش معلوم نبود چون زیر نقاب سیاه رنگش خفی شده بود ...فقط دو جفت چشم ..چشمهایی که وحشتناک بودن ... چشمهایی که برای بکهیون بیش از اندازه آشنا میومدن ... سمت مرد یه قدم برداشت


" چرا اونجا ایستادی ؟! ..تکون بخور ...کی هستی؟!

داد کشید ولی مرد فقط بهش نگاه میکرد ...یه نگاه خیره که حس معذب بودن و ترس رو درون بکهیون بیدار میکرد ...آب دهنش رو قورت داد ...چشمهاش رو بیشتر باز کرد و سمتش یه قدم دیگه برداشت ...کم کم از اینکه مرد هیچ تکونی نمیخورد ترسیده بود

" زود باش !...بگو از کجا اومدی؟!

مرد سرش رو چرخوند و به گوشه ی دیگه ی اتاق نگاه کرد ..بکهیون سمت جایی که نگاه میکرد چرخید ...

یه تکون فقط کافی بود تا بکهیون سراسیمه از خواب بیدار بشه ...چانیول وقتی دید بکهیون ترسیده ، تن کوچیکش رو به آغوش کشید


" ترسوندمت؟!

بکهیون که گیج بود و نمیدونست چه اتفاقی افتاده ..به بازوی چانیول چنگ زد و از آغوشش بیرون اومد..کلافه روی تخت نشست و دستش و بین موهاش فرو برد ...چانیول خودش رو سمتش کشید ..تکوناش باعث میشد تخت صدا بده  و بکهیون چشمهاش رو بخاطر صدا بهم فشار بده

" کم تکون بخور 

تشر زد و از جاش بلند شد ..چانیول با گیجی بهش نگاه میکرد ...شاید بخاـر تنها گذاشتنش اونم تو اون شرایط ازش دلخور بود ..زیر لب به تهیونگ و لوهان و هرچی خروس بی محل بود ، فحش داد و به بکهیون که وسط اتاق ایستاده بود و به گوشه ی اتاق خیره بود، نگاه کرد

"چیزی شده ؟!

بکهیون سمتش چرخید و بعداز یه نگاه کوتاه سمت دسشتویی رفت ..فقط کابوس بود ، همین !....توی دلش به خودش دلداری داد و بعد از اینکه آبی به یر و صورت خودش زد از دستشویی بیرون اومد ..به ساعت نگاه کرد ..بیشتر از دو ساعت بود که از رفتن چانیول میگذشت ...حس بدش توی رگ هاش جریان پیدا کرد !...دلش کمی پیچ و تاب خورد ...ولی با قدم های لرزون خودش و به چانیولش رسوند ...تنها منبع آرامشش ، آغوش بزرگ غول بی شاخ و دمش بود ...چانیول با ابروهای بالا رفته ، با مهربونی از بکهیون پذیرایی کرد و اجازه داد بکهیون تقریبا روش بخوابه ! ...

" چیکار کردی ؟! ...تهیونگ و از وسط دو نیم کردی ؟!

چانیول پوکر سمت بکهیون که بخاطر اینکه سرش رو روی سینه اش گذاشته بود و فقط موهاش دیده میشد ، نگاه کرد

" خیال کردی من چیم ؟!


بکهیون بدون اینکه چیزی رو توی صداش مخفی کنه لب زد

" خب معلومه خون آشام !

چانیول عصبی تکونی خورد و بکهیون سرش و بالا برد و چونه اش رو روی سینه ی چانیول تکیه داد

" من اونقدرام سنگ دل نیستم بک

بکهیون لبخندی بهش زد و خودش و بالا کشید ...فکر کرد قبل از اینکه چانیول و پیدا کنه دقیقا به کی گیر میداد؟!...بوسه ای به لبهای چانیول زد ..یه بوسه ی پروانه ای! ...چانیول از اینکه بکهیون خودش پیش قدم بوسه ها میشد حس خوبی داشت ...

"هرکاری کردم نرفت !..تا اون پسره اینجاس ، از جاش تکون نمیخوره

بکهیون سرش و تکون داد و فکر کرد  حتما تهیونگ خیلی دوستش داره که تا اینجا دنبالش اومده ... چشمهاش رو به چانیول داد

" یول !...من برم تو دنبالم میایی؟!

ابروهای چانیول در هم رفت ...کمی خر خر کرد و بعد جاشون رو باهم عوض کرد ...روی بکهیون خیمه زد

" حتی نمیخوام به رفتنت فکر کنم

بعد لبهاش سمت گردن سفید و زیبای مرد کوچیک کشیده شد و شروع کرد به گاز گاز کردن پوستش ...بکهیون با کشیده شدن پوستش بین لبهای چانیول آهی کشید که باعث شد چانیول جری تر بشه ...نگاهاشون بهم گره خورد و بکهیون فهمید که اینبار جدی جدی داره اتفاق میوفته ...حتما یکم بعد تماما برای چانیول میشد و این حس عجیبی داشت ...

اینکه تمامت برای یک نفر باشه که دنیات به دنیاش وابسته است ... با نشستن لبهای چانیول روی نرمی گوشش و حس دندون هاش ، جریان احساساتی که با عجله سمتش حمله ور شد رو حس کرد ..به کمرش قوس داد و باعث شد حیاتی ترین نقطه در این شرایط به بدن کاملا بی جنبه ی چانیول کشیده بشه و همین باعث بشه  فکر کنه در حد مرگ از احساسات میمیره ...پس با نفس های نامنظمی که میکشید ، موهای چانیول رو کشید و لبهاش رو از خودش دور کرد ...با چشمهای خمار به چشمهای پر از احساسات چانیول خیره شد و بعد به لبهاش حمله کرد ...اینبار دستهاش روی سینه های چانیول دنبال چیزی میگشت که میدونست میتونه مرد هیولا رو به زانو در بیاره و وقتی پیداش کرد ، با نوک انگشتهای شصت و اشاره اش فشارش داد ...چانیول درون دهنش ناله کرد و باعث شد بکهیون بیشتر از قبل فشارش بده ...بکهیون داشت بیشتر دیوونش میکرد و این رو بیشتر از دفعات قبل که با آدمهای متفاوتی که داشت ، دوست داشت ...حس تازگی میکرد ، انگار هیچ تجربه ای نداره ...خودش رو از بکهیون جدا کرد روی زانوهاش ایستاد و شروع به باز کردن پیراهنش کرد



" تی شرتت و در بیار!

با صدای آروم و نفس های مکرری که میکشید گفت و بعد از اینکه لباسش عین یک برگ که از شاخه اش کنده میشه کف اتاق به زمین نشست ، دستش رو جلو برد و به بکهیون کمک کرد تا تی شرتش رو به درک واصل کنه ...وقتی تن بلوری و سفید بکهیون نمایان شد ، خرناسی که از گلوی چانیول بیرون جهید ، نشون میداد چقدر بی طاقت شده ...پوزخند روی لبهای بکهیون بیشتر دیوانه کننده بود ..مخصوصا جوری که منتظر نگاهش میکرد ...جلو کشید و همینکه خواست لبهاش رو به گردن بکهیون کلید کنه ..در محکم به صدا در اومد ...چانیول خیال کرد توهم زده ، چون یک اتفاق چجوری میتونست برای بار دوم اتفاق بیوفته ؟! ...ولی وقتی برای بار دوم هم زده شد ، بکهیون سرش رو به بالش کوبید

" دوباره نه !



✫✫✫✫
سلام جینگلام ..خوبین؟!.. همیشه خوب باشین و قوی ...مخصوصا دوناتای گلم ... بوس به همتون ، ما باهم دیگه نبود هیونگ و دی او رو تحمل میکنیم  ... جینگلام پیج اینستای اینبلوم رو فالوو کنید   @inblom_fic
قراره قبل از هر پارت یه اسپویل ازش قرار بگیره و همین طور فن مید هایی که برام میفرستین  ....پس منتظر نمونید و ما رو تو اینستاگرامم دنبال کنید ...ممنون جینگلای گلم 😙نظر یادتون نره

your shadowWhere stories live. Discover now