part 13

2.1K 471 27
                                    


کم کم دیگه نمیتونستن جایی رو ببینن … البته این موضوع فقط شامل بکهیون بود ، چون اون تنها انسان توی جمع شش نفرشون بود که بین درخت های جنگل نشسته بودن …کمی جا به جا شد و کلافه دستی بین موهاش کشید …برخلاف چیزی که فکر میکرد ، بقیه توانایی دیدنش و داشتن برای همین رفتار کلافه اش باعث شده بود که بقیه سمتش بچرخن و توی سکوت بهش نگاه کنن

"بک!…حوصلت سر رفته ؟

با تعجب سمت صدای بم و مردونه ای که از سمت چپش میومد چرخید …بخاطر تاریکی ، چشمهاش رو گشادتر از حالت معمولیش کرده بود …چندتا پلک زد و بعد نفسش و با صدا بیرون داد

" بابا من مثل شما دید درشب ندارم که …خو بلندشیم بریم تو چه کاریه نشستیم اینجا !

سهون در حالیکه که داشت دستش و روی آب تکون میداد ، سمت کای خم شد

" بلند شو ببرش تو !…من خستمه

کای که نمیخواست کیونگسو رو تنها بزاره ، با اخم به سهون نگاه کرد و دندونهاش و روی هم فشار داد

" نمیخوام!

کیونگسو که مثل بکهیون حوصلش سر رفته بود و از اصرار بقیه که نمیخواستن برگردن خوابگاه ، کلافه شده بود ، و نمیدونست دلیل تخمیشون چیه !…از جاش بلند شد و سمت ساختمان راه افتاد …همه با عجله از جاشون  بلند شدن …لوهان با اینکه از کیونگسو میترسید ، ولی بازم با دلشوره سمتش رفت

" نرو تو ….ممکنه بازم اتفاق بیوفته !
"من خوبم….به توصیه های تو هم احتیاجی ندارم !

لب های لوهان آویزون شد …نمیدونست چرا کیونگسو این همه ازش دلخوره …حتی نمیدونست منظور حرفهاش چی میتونه باشه !…کیونگسو هم خیال نداشت بهش توضیح بده !…با حس دستی که کمرش و لمس میکرد ، از افکارعمیقش بیرون پرت شد و سمت صورت جدی سهون برگشت

" میخوای همینجا وایستی ؟!…همه رفتن !

لوهان سرش و تکون داد و با قلب شکسته ،همراه سهون توی تاریکی سمت ساختمان بزرگ راه افتاد …هردوتا دوست هاش ازش دلخور بودن و لوهان هیچ ایده ای نداشت که چجوری میتونه روابطشون رو مثل گذشته ها کنه !…زمان هایی که بکهیون شبا بدون اجازه ، یواشکی تو تختش میخزید و صبح ها با حس خیسی بالشش با حالت تهوع بیدار میشد !…حالا که فکر میکرد خیلی دلش برای اون روزها تنگ شده بود …برای کیونگسویی که نقشه های غیر ممکن میکشید ..مثل دزدیدن دیلدو !….اهی کشید و بی توجه به نگاه های خیره ی سهون روی صورت غمگینش ، وارد ساختمون شد و بکهیون رو دید که بدون خداحافظی سمت راهروی اتاق چانیول چرخید …ندونست کی و به چه دلیلی ! ولی فکش بخاطر این همه نادیده گرفته شدن لرزید و قطره های اشک مثل بلور های سنگی ، دیدگانش و پر کرد !…دومین آه رو که کشید ، تنش بین بازوهای قدرتمند سهون مچاله شد و بعد زمزمه ی صدایی و درست زیر گوشش حس کرد

your shadowWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu