٭
٭٭٭٭٭
بعد از اینکه متوجه شد تهیونگ و دار دستش تا وقتی اون بچه گرگ و با خودشون نبرن ، اساسا جایی نمیرن ...با کلافگی از رستوران بیرون زد ...نیم نگاهی به اطرافش انداخت و دلش میخواست پیشش باشه ولی کاری که اون شب باهاش کرده بود ، یه جورایی خودش رو هم خجالت زده میکرد و پشیمون !!..قدم های سنگینش رو سمت اسانسور کشوند و با هزار مصیبت خودش رو داخل کشید ...تمام مدت که منتظر بود ، هوف میکشید و قلبش یه جورایی مچاله میشد ...خودش باعث سرد شدن کیونگسو بود و الان که داشت طبقات رو یکی بعد اون یکی بالا میرفت و بهش نزدیک تر میشد ، فضای سرد بینشون رو باز حس میکرد ... اگه میخواست صادق باشه دلیل اینکه تا به اون روز، هیچ کدوم از رابطه هاش خوب پیش نرفته بود ، همین زندگی به سبک یک پارانوئید بود ...کای خیلی شکاک بود و همین باعث میشد بعد یه مدت حتی اگه واقعا خیانتی هم بهش نشه ، رابطه رو بهم بزنه ...ولی این دفعه فرق میکرد ، کیونگسو پسری بود که پر از رمز و راز بود و کای حالا که دقت میکرد ، کیونگسو رو نمیشناخت ...یعنی نخواسته بود که بشناسه ...آخرین آه رو زمانی کشید که در اتاقک اسانسور کنار رفت و راهرو دراز با کف پوش قرمز رنگش نمایان شد ...با بی میلی خودش رو از دیواره ی اسانسور کند و قبل از اینکه دوباره شروع به حرکت به یه مقصد نامعلوم کنه ، ازش بیرون رفت ...خودش بود همون در سیاه رنگی که کیونگسو رو پشتش پنهان کرده بود ...دوباره افکار نامربوطی توی ذهنش نقش بست ...اگه برم ببینم تو اتاق نیست ، چیکار کنم ؟! ...حتما رفته پیش اون حرومزاده !...سرش رو تکون داد .. سعی کرد افکارش رو از مغزش بیرون کنه ...از خودش کلافه بود ...از خودش و افکارش ...بالاخره جلوی در سیاه رنگ ایستاد ...با کارت سیاه رنگش در و باز کرد ...اتاق تاریک بود ...یه جورایی آب سرد روی کلش ریختن ...تصویر کیونگسو کنار جونگ کوک توی مغزش جان گرفت ...دندوناش بهم سابیده میشد که صدایی باز شدن در حمام باعث شد با چشمهایی امیدوار سمتش بچرخه ...خودش بود ، کیونگسوی عزیزش!! ...چشمهاش از شادی درخشید و قلبش با شدت بیشتری به پمپاژ کردن ادامه داد ... کیونگسو جلوی در ایستاده بود و بهش نگاه میکرد ..کای لبخند زد
" حموم کردی ؟!
کیونگسو اخم کرد و بدون اینکه جوابش رو بده سمت کمدش رفت تا بتونه لباس مناسب برای خوابیدن رو ، تنش کنه ...اصولا وقتی شبا میخوابید تو خوابگاه لخت میشد و تنها یه شورت کیوت تنش میکرد و همیشه هم نصف شب ها با ورود ناگهانی بکهیون توی تختش هم معذب نمیشد ولی وقتی با کای بود ، محض احتیاط یه لباس نازک تنش میکرد ...احتیاطش بخاطر کای نبود ، اخیرا متوجه شده بود که خیلی زود بدنش به لمس های مرد پوست تیره ی خون اشام واکنش میده ...
کای که داشت به گشتنش توی کشوی لباس ها نگاه میکرد ، از پشت بهش نزدیک شد ...مشام قوی و گوش های تیز کیونگسو حسش میکرد ولی ازش دلخور و ناامید بود ...پس اولین لباسی که به دستش اومد رو برداشت و سمت پاراوان رفت
" پشت پاروان لباس عوض میکنی؟!...من حتی درون سوراخت و حس کردم
حرف بدون پرده ی کای باعث شد رنگ قرمز مایل به صورتی ، لپ هاش رو گلگون کنه و حس گرمی عجیبی تمام وجودش رو در بربگیره ولی خیلی زود به خودش اومد
" همون یه بارم اشتباه بود!
اولین واکنشش به موضوع اون شب بعد از دو شب بود و کای میدونست که حداقل مثل همیشه بهش بی اعتنایی نکرده ..باید درستش میکرد، همون طور که اون شب اولینشون رو خراب کرد ...
میدونست که کیونگسو ناراحته ...و از اینکه ناراحتیش باعث گوشه گیریش شده بود ، دیوونش میکرد ...با قدم های تند خودش رو بهش رسوند و مقابلش ایستاد و لباس ها رو آروم از بین دستهاش بیرون کشید و روی مبل کوچیک کنار در انداخت
" سو ؟!
کیونگسو حتی چشمهاش رو بهش نداد و بیشتر به زمین سفت و سخت زیر پاشون که با موکت قهوه ای رنگی مزیین شده بود ، خیره شد ... کای اخم کرد نه از روی عصبانیت بلکه از روی ناراحتی .. دستش رو زیر چونه اش گرفت که کیونگسو سرش و پس کشید
" من ...من متاسفم کیونگسو ...من و ببخش
کیونگسو سرش رو چرخوند و به چشمهای اشک آلود کای نگاه کرد ...اون احمق داشت گریه میکرد ؟!...اخم هاش توی هم گره خورد
" چرا گریه میکنی؟!
صداش بالا رفته بود ...دیدن اشکهای کای تقریبا باعث شد تا مرز تغییر کردن پیش بره
" میدونم میخوای من و ترک کنی ...من خیلی رفتار بدی داشتم
کیونگسو کلافه بود ...چرا کای همیشه فکر میکرد که یه روزی کیونگسو ترکش میکرد ؟!...با اینکه عصبی بود و از کای ناراحت ، دستش رو جلو برد و از گردنش گرفت و پایین کشیدش ...چشمهاشون توی فاصله ی خیلی کم بهم خیره شد و قطره ی اشک کای با سماجت لرزید و پایین چکید
" تو یه احمقی کیم کای ...این همه ترس برای چیه ؟؟... وقتی با زبون خودم میگم تو رو انتخاب کردم چرا اصرار میکنی که این طور نیس ؟!
لب های کای آویزون تر شد و دستهاش کمر کیونگسو رو بغل کرد ...حس داشتن کیونگسو بین بازوهاش ، قلبش رو رنگین کمونی میکرد ...آب بینیش رو پر سر و صدا بالا کشید که کیونگسو خندید
" احمق! ...اگه خوب دقت کنی فقط تویی که اجازه داری این همه بهم نزدیک بشی
کای کمی فکر کرد ...اخم کرد ...چرا حس میکرد که باید فکرش و به زبون بیاره ولی میترسید که کیونگسو بازم ناراحت بشه
" اره خب ...ولی
ابروی کیونگسو بالا رفت و منتظر به چشمهایی که اشکی بودن ولی نمیباریدن نگاه کرد
" راستش بک هم خیلی .. میدونی اون
کیونگسو فکر کرد ...اون موجود همه جا خودش رو بهش میمالید ...سرش و تکون داد و بعد تسلیم شد
" اون و راست میگی ...اون به مالیدن و چسبیدن مثل کنه علاقه داره
کای سرش و تکون داد و یه بوسه ی خیلی نرم از لب های کیونگسو گرفت
" منو بخشیدی ؟!
کیونگسو نفس عمیقی کشید و ابروش رو بالا داد ...با حالت خیلی عشوه گری لب زد
" شاید اگه اون شب و دوباره از نو بسازیم ، ببخشمت
و بعد چشمکی بهش زد و چشمهای کای گشاد شد و پوزخندی روی لبهاش نقش بست ...عجب دعوتی !!...دستهاش گودی کمر کیونگسو رو نوازش کرد و بوسه ای آروم زیر گوشش کاشت
" let's burn the night
کیونگسو به لحجه ی انگلیسیش خندید و همزمان سمت تخت هل داده شده ...کای بوسه های مکرر روی لبهاش میکاشت و سعی میکرد تا کیونگسو رو زود تر روی تخت باندازه ...با افتادنش روی تخت ، پیراهنش رو کند و روی کیونگسو خزید
" کاری میکنم که برای همیشه اون شب و فراموش کنی
با فرود اومدن لبهاش روی گردن کیونگسو ، آه بلندی از بین لبهای کیونگسو بیرون جهید .. همزمان شلوار جینش رو از پاهاش بیرون کشید ...تا خواست شورتش رو پایین بکشه ...تقه ای به در خورد و باعث شد هردو مرد خشکشون بزنه ...

KAMU SEDANG MEMBACA
your shadow
Fiksi Penggemarچانیول پسری که بعد از پدرش باید رهبر امپراطوری خون اشام ها بشه ولی به دلایلی دست از سمتش کشیده و در یک دانشکده خودش و مخفی کرده و درس میخونه متوجه میشه که باید سراغ خونواده اش بره چون ممکنه بخاطر اتفاقاتی که افتاده جنگی جهانی رخ بده کاپل اصلی = چ...